ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

-

تقریبا یک ساعت پیش از خواب بیدار شدم اما نمیدونم چرا باز هم مثل پریشب کابوس دیدم ......؟! البته کابوس امروزم اصلا شبیه کابوس پریشبم نبود.... هر کدوم درباره ی یه چیزی بودن اما هر دو شون بد بودن .... چیزی که امروز دیدم خیلی بد بود نمیدونم معنیش چیه اصلا هم مهم نیست اینم مثل خیل کابوس های دیگه ای که دیدم فراموش میکنم هرچند هنوزم بعضی از اون خیلی وحشتناک هاشو فراموش نکردم و بعضی وقتا میان و رو جدول کنار خیابون های مغزم شروع میکنن به سوت زدن و راه رفتن.......کابوسی که میدیدم چیزهایی بود که میشناختم اما اتفاقش خیلی غریب بود.......این اتفاق نیفتاده و نمیافته ، مطمئنم .... این فقط یه کابوس بود مثل همه ی کابوس های دیگه در همان حد ساده و مزخرف........... 

+هنوز هم بین چند راهی هایم مانده ام همانقدر گیج و مبهم...........

+ دوشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۴ 18:59

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۹
پَـر یـا

بین دو راهی عجیبی گیر کرده ام .......  

هر وقت تصمیم میگیرم که این را انتخاب کنم آن ، یک چراغش را روشن میکند تا من نروم سراغ این و من باز هم میمانم گاهی اوقات هم هر دو یشان چند راه از کناره هایشان باز میکنند و میشود چند راهی اگر آن را انتخاب کنم این چراغش روشن میشود و جرقه ای میزند و  این را کامل به اتش میکشد و از بین میبرد...... 

این هم خودش خوب است و هم انتهایش و آن هم خودش بد است و هم انتهایش.......حیف که آن بدجنسی میکند و نمیخواهد که این را انتخاب کنم اما من بالاخره یک کلنگ میگیرم دستم و آنقدر بر سرش میکوبم تا دیگر بد جنسی نکند....... من نابودش میکنم یعنی باید نابود شود....... باید....

+ دوشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۴ 2:48
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۸
پَـر یـا

فلش رو از تو کیفم برداشتم و وقتی دایی جان اومد تو خونه سریع سویچ ماشین رو ازش گرفتم و رفتم تو حیاط خانه پدر بزرگ جان .... وقتی از پله ها میریم پایین ، حیاط یه راه باریک موزاییک شدست که دو طرفش باغچست و من عاشق این باغچه هام با درختای چند ساله و سبزش بعد از دو تا پله ی کوچیک حیاط میرم پایین تا برم تو ماشین و تو تاریکی آهنگهایی رو که دوست دارم گوش بدم....آهنگ گوش دادن تو ماشین عالم دیگه ای داره اونم وقتی که بتونی صداش رو تا آخرین حدش بلند کنی....سوییچ رو میندازم و سریع فلش رو میذارم و گوشم صدای اهنگا رو میشنوه....اهنگایی که دوست ندارم گوش بدم رو فقط رد میکنم تا میرسم به این اهنگ که میگه هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه داریوش شروع میکنه به خوندن و من با صدای زیاد تو این اهنگ غرق میشم .... چه حس عجیبی داشت....این اهنگ که تموم شد بازم شروع میکنم به عوض کردن اهنگا خوب شد که کسی پیشم نبود چون حتما فلش رو در میاورد و مینداخت کنار تا من باشم هی عوض نکنم.....ابی میخونه مثل پروانه ای در مشت چه اسون میشه ما رو کشت......معین که میگه کدوم ساحل دنج پهلوی تو و بالاخره میرسم به همون اهنگی که خیلی دوست دارم.....صداش تا اخر زیاده از ماشین پیاده میشم و در رو باز میذارم و میرم برای خودم تو حیاط  قدم میزنم، دستامو قلاب میکنم دور گردنم و میرم کنار باغچه وایمیسم و خیره میشم به اسمون تاریکی که ماهش زیر یه توده ابر مونده و فقط یه لایه هایی از نورش رو میبینم و اون طرف تر ستاره هایی که هنوز هم خسته نشدن از این همه نگاه کردن به این زمین و کم کم میام پایین و چشمم میخوره به درختای باغچه ی همسایه و نور سفید لامپ کنارِ در.....بازم برمیگردم سر جای اولم و میمونم و میمونم و میمونم تا وقتی که دایی جان میاد و میخواد که بره بیرون و من باید پیاده بشم...میام پایین و متاسفانه تو اون ساعت پدر جان و ماشینش هم نبودند که برم وسانس بعدی رو انجا بگذرونم..... و دوباره سر پله ها میشینم و هوای خوبی که اینجا هست و من هنوز تو اسمونا سیر میکنم....بعد که اومدم تو خونه میرم  چند دیقه کنار مادر بزرگ جان میشینم  و وقتی که اعصابم از دست برادر 5 سالم خورد شد سرش داد میزنم و میرم تو اشپز خونه و اون همونطور دنبال من میاد ..... من نگاه بدی بهش میکنم اما اخرش خندم میگیره و اون هم میاد نزدیک تر ، بطری روی میز رو برمیدارم و سر میکشم و اون همونطور منو نگاه میکنه بعد بهم میگه "دیوانه " و میره و باز هم من میمونم و من.............

چهارشنبه شب (94.5.7 ) ساعت حدودا 11-10 حیاط خانه پدر بزرگ...:)

 

 

+ پنجشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۴ 1:30
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۶
پَـر یـا

-

آدم وقتی می بخشد کاملا فراموش میکند اما وقتی که فقط از یاد می برد، خیلی وقت ها باز به یاد می آورد…!
خورشید تو" زه زه "خورشید غم انگیزی است. خورشیدی که اطرافش را به جای باران، اشک ها گرفته اند. خورشیدی که تمام نیرو و قدرتش را کشف نکرده است ، خورشیدی که هنوز لحظه هایت را زیبا نکرده است. خورشیدی کوچک ، اندکی بدخو ......
باید چه کنم؟
کاری خیلی کوچک ، کافی است که خودت بخواهی . باید پنجره های روحت را باز کنی و بگذاری موسیقی جهان وارد شود . شعر لحظه های محبت وارد شود…!

                                                                  از کتاب "خورشید را بیدار کنیم "

+ شنبه سوم مرداد ۱۳۹۴ 3:17

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۴
پَـر یـا

-

باید درها را بست....گاهی اوقات باید درها را بست و یک قفل محکم هم بهشان زد و برای احتیاط هر چیز سنگینی که جلوی دستتان بود بگذارید پشت در تا به هیچ وجه نتوانند وارد شوند......چه چیز های؟؟؟همان چیز هایی که می ایند و میبینند که تو از سر غفلت در را باز گذاشته ای و بسیار بی شرمانه وارد میشوند و حتی سلام هم نمیکنند و سریع در بهترین جا مینشینند و تو همانطور به انها نگاه میکنی و چیزی نمیتوانی بگویی سخت است بیرون کردنشان کاری از دستت برنمی آید اما وقتی که تمام راه های ممکن را سنجیدی میفهمی که بالاخره دو راه وجود دارد اول اینکه باید با آنها زندگی کنی و بسازی و لام تا کام حرفی به زبانت نیاوری... دوم اینکه تمام عزمت را جزم کنی تا با تمام قدرت بیرونشان کنی تا دیگر غفلت نکنی و در را باز نگذاری تا آنها بیشرمانه وارد شوند....آخر بدیشان این است که با ارزش ترین چیزت را ازت میگیرند منظورم همان وقت است....آنقدر ماهرانه و زیرکانه ان را از چنگت در می اورند که هیچ نمیفهمی و زمانی میفهمی که از دیر هم دیر تر شده است ، از نظر من بهتر است راه دوم را انتخاب کنی و با تمام قدرت بیرونشان کنی تا چیز های با ارزشت را یه یغما نبرند و تو دیگر دستت بهشان نرسد....ماهی را باید به وقتش از آب گرفت چون اگر بگویی هر وقت که بخواهم میگیرم ممکن است خیلی دیر شود....نه..!! ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه نیست باید به وقتش گرفت نباید دیر کرد از دیر کردن ها بدم می آید ...... دیر نکنید سریع این در ها را ببندید و بهشان قفل بزنید ......آنها نباید وارد شوند همان چیز هایی که بی خود و بی جهت وقتتان را میخورند و اذیتتان میکنند...  آنهایی که میگویم همان چیز های منفی هستند اصلا همه ی منفی ها بد هستند اینها بسیار بی شرمند و  راحت وارد میشوند اما خواستن توانستن است راه دوم را انتخاب کنید و بیرونشان کنید...نگذارید چیز های منفی از این در ها وارد شوند ، نگذارید........

 

+ماه من هم شروع شد ، سلام بر مرداد ... :)

 

+ چهارشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۴ 23:59

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۲
پَـر یـا

-

سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد 

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد 

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم 

که هر شب هُرم دستاتو به آغوشم بدهکارم 

تو با دلتنگیای من ، تو با این جاده همدستی 

تظاهر کن ازم دوری ، تظاهر میکنم هستی 

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم 

صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم 

یه حسی از تو در من هست که مـی دونـم تو رو دارم 

واسه برگشتن هر شب درارو باز میذارم ...........  

                                                                          "روزبه بمانی"

 

+جدیدا علاقه خاصی به شعر های روزبه و یغما گلرویی پیدا کردم........هر دوشون فوق العادن :)

++این شعر آهنگشم فوق العادست از نظر من حتما گوش کنید......... :))

+ دوشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۴ 3:33

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۱
پَـر یـا

-

خدا رو شـــکــر ............ (همینجوری) 

فکر کنم خوبم ......... :)))

+ پنجشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۴ 20:43
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۰
پَـر یـا

-

آخرین سنگر سکوته                        

                                      حق ما گرفتنی نیست..... 

آسمونشم بگیرید 

                                      این پرنده مردنی نیست...... 

اخرین سنگر سکوته 

                                     خیلی حرفا گفتنی نیست..............

+ چهارشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۴ 3:44

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۸
پَـر یـا

-

_ تو خودت گفتی میخوای تموم شه.... 

_ من کی گفتم؟؟؟؟ 

(فلان روز) 

من : آره گفتم اما نمیشه حالا که به اینجا کشیده شده نصفه ولش کرد و گفت تموم تا قبل از این موضوع میشد و داشتم سعیم رو میکردم ولی حالا که این اتفاق افتاد اول باید اینو تموم کنم تا بعد......... 

البته اینکه میگم تموم منظورم خودم و اون افکار منفی و اون حال مزخرفه.......... 

اینکه میگم تموم منظورم اون همه فکرای بیخودی که مثل یه سلول سرطانی زیاد و زیاد تر میشد و آخرشم هیچی به هیچی ........... 

اینکه میگم تموم این حالات غیر طبیعیه باید یه ذره طبیعی تر بشه......... 

اینا چیزایین که باید تموم بشن تا یه ذره نرمال تر بشه........  

احساسای خوب باید باشن و بمونن ........

اوضاع باید خوب بشه .......همه چیز درست میشه ، بهتر میشه (ان شا الله) 

+ دوشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۴ 11:52

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۷
پَـر یـا

-

هه......

این روزا تیکه کلام جدید پیدا کردم

" حوصله ندارم "

+ یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ 16:11

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۶
پَـر یـا

-

تا حالا شده از بعضی کلمه ها و جمله ها بدتون بیاد.......

برای من این اتفاق افتاده....یه چند وقته که نسبت به یه سری کلمه ها احساس تنفر پیدا کردم ....:|

نمیتونم مثال بزنم فقط میدونم که از این کلمه ها مــتــنــفــرم ........

+ یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ 13:46
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۵
پَـر یـا

-

نمیدونم چرا بازم آخرش همش میکشه به من و جریان من؟؟.....

نمیدونم چرا این موضوع مهمه........

نمیدونم چرا ادما فکر میکنن و حدس میزنن؟؟؟

نمیدونم چی میخوان....!!

نمیدونم حرف اخرشون چیه؟؟

هه....نمیدونم چرا از چند ساعت پیش تا الان بیخود میخندم......

نمیخوام فکر کنم........:|

به حرفا فکر میکنم و میخندم :دی.......

به این که هیچ چیزی رو نمیفهمم میخندم......به این دنیا میخندم.......به کارای اشتباهم میخندم

به حرفای اشتباهی که البته به اشتباهی هم زده شد میخندم.....هه

به چند ماه ِ پیش میخندم.........

انگاری یه امپول بی حسی بهم زدن......حس ندارم......

حوصله ندارم.....دیگه حتی حوصله ی فکر کردن هم ندارم.......

اَه......به جهنم....به درک......

_ اسم ، اسم ، اسم .............هه

_ برای چی؟؟؟

_ از فروردین؟؟...!!!  اردیبهشت......بهمن......اسفند.......

_ نه....نه...نه......نمیدونم

_ تو همیشه ذهنت پر از سوال بوده......

_ آره خب اما اینجا جاش نیست.......

 

+میخوام تموم شه....اشتباه پشت اشتباه

++مثل اینکه حتی اگه خودم بخوام تمومش کنم و کنار بیام دیگران اونو تموم نمیکنن

+++تصمیم گرفته بودم مثلا آدم بشم (با دعاهای خودمو و دعا های یه دوست) ، میخواستم دیگه اشتباه نکنم....فراموش کنم و دو سال دیگه بهش بخندم اما دوباره تازه شد......بس نیست؟؟؟؟

++++آدم ها رود اند و میگذرند ، تغییر میکنن حتی اگه شده هزار بار تو عمرشون (لازمه)....هه

 

" بــه درکـــــــــــ "

 

+ یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ 4:34
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۴
پَـر یـا

مردم شناسی خواندم. 7 سال تمام. از 18 سالگی تا 25 سالگی. از روزهای نیمه نادانی تا ایام نیمه پختگی.هفت سال مردم شناسی خواندم؛ در کنار آدم هایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل می زدند و رشته شان را مسخره می کردند، و در کنار آدم هایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند. هفت سال مردم شناسی خواندم و هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم: «حالا یعنی مردم رو می شناسی؟» هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم: «اِی...» و هفت سال جواب شنیدم: «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» هفت سال سکوت کردم. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد. و حتی هفت سال دیگر.
ما مردم شناسی خواندیم. از فرهنگ حرف زدیم و از آداب و رسوم این قبیله و آن شهر و این روستا. از آداب و رسوم بالغ شدن، عاشق شدن، ابراز عشق کردن، هرگز ابراز عشق نکردن، از آداب و رسومِ از بی عشقی پرپر شدن، مردن. مردن در کنار کسی که دوستش نداری. مردن در کنار همسری که آرزوی مرگش را داری. همانی که به زور به عقدش در آمدی؛ بر اساس رسم قبیله. به خاطر پایان یافتن جنگ، به خاطر چند کیلو برنج و چند راس اسب، به خاطر این که عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمان ها بسته اند.
مردم شناسی خواندیم؛ صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب. استادها آمدند و رفتند. استادها گفتند و گفتند و گفتند. 7 سال گذشت. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب به سوال «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه. حالا می دانم که «مردم» در کلمه خلاصه نمی شوند. آنها یک روز «نازنین و دوست داشتنی اند» و یک روز «عوضی نفرت انگیز». یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیرون افتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند. یک روز عاشق اند و عشقشان را به عرش می برند و یک روز همان عشق سابق را به فرش می کوبند و مشت و لگد بارانش می کنند. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز می کنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد می شوند.
نه. مردم را نمی شود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در مودهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میله اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانه ی «لایک» بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند...
مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت. چرا که آنها رود اند. می روند و هرگز نمی مانند. می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند.

                                             "انالی اکبری"

 

+ شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ 5:11

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۳
پَـر یـا

-

به من بهانه ای بده که کم شه باورم به تو

                     به من که هر شب از خودم پناه میبرم به تو...........

 

+ پنجشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۴ 1:24
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۱
پَـر یـا

-

بــــی خــــیــــال :))). . . . . .  

+ سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۴ 19:52

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۰
پَـر یـا

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه 

ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه 

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه 

هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه 

جایی که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره 

اینجا تو این قطب سکوت 

کابوس طولانی تره 

من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنه 

اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو 

هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه 

ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه . . . . . . .  

                                                                     "روزبه بمانی" 

+ سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۴ 2:31

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۸
پَـر یـا

دشوار نبود شناختن تو  

حتی در شلوغی مترو....... 

گویی خدا فشار داد دگمه "توقف" را 

و یخ بست خنده بر لبان کودکی  

که دست در دست مادرش 

به سمت باجه بلیت می رفت.....

از حرکت ماندند تمام عابران 

و ازدحام ایستگاه از تپش افتاد و حتی  

ترمز گرفت قطاری که میگذشت! 

تنها تو قدم بر میداشتی همچنان  

و من میشنیدم  ضرب قدم هایت را..... 

همان صدایی که عمری آشنا تر بود از صدای نفس هایم برای من 

لبخند زدی و چال گونه ات زیباترین دلیل سرودن بود 

نه....!! 

دشوار نبود شناختن تو 

حتی در شلوغی مترو.......!

                                  " یغما گلرویی " 

 +ارنست همینگوی یه جایی نوشته " دنیا جای بسیار خوبیه و ارزش جنگیدن داره " 

من با قسمت دومش موافقم...........(مورگان فریمن ــ هفت)  

 

 

+ دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ 12:59

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۷
پَـر یـا

این قانون کائنات رو که همه شنیدن دیگه......همین که میگه از هرچی بترسی سرت میاد یا این که افکار منفی روی زندگی ادم تاثیر داره و .................... گفتم که این مدت این افکار منفی منو داغون کردن اما دیگه خسته شدم وتصمیم گرفتم از این به بعد حتی یه ذره هم که شده مثبت فکر کنم و مطمئنم که این روی روحیه ام و کارام خیلی تاثیر داره دیگه میخوام سعی کنم هر وقت اون افکار منفی اومدن سراغم سریع در رو روشون ببندم و نذارم که حتی یه لحظه ام فکر مو مشغول کنن......البته مطمئن نیستم که بتون اما امیدوارم خب آرزو که بر جوانان عیب نیست هست؟........:))  وقتمو دارم بیخودی تلف میکنم بیکار واسه خودم میچرخم و حوصله هم ندارم اما نباید این جوری باشه همین چند ماه بس بود.........

+میخوام سعیم رو بکنم با این اوضاع حتی درس هم نمیتونستم بخونم امسال رو به زور تموم کردم البته ترم دوم رو...خدا کنه که بتونم نمیدونم چرا یک دفعه ای این جوری شد......

++رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ، چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند..........

 

 

+ پنجشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۴ 19:14

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۳
پَـر یـا

-

 بعضی وقتا یه احساس های عجیب و غریبی میان سراغت که تو اصلا نمیدونی چی هستن......... یک دفعه ای میفتن تو زندگیتو و تغییرش میدن ...شخصیتتو تغییر میدن ...... اون چیزایی رو که دوست داشتی و نداشتی رو تغییر میدن.....اون وقته که دلت تنگ میشه برای وقت هایی که هنوز این احساسات تو رو پیدا نکرده بودن........نمیدونم چرا اما من چند ماهی هست که یه احساسات عجیب و غریبی دارم میام با خودم فکر میکنم و خودم رو راضی میکنم که بیخیال شو  اون وقته که انگاری وجودم میخواد از خوشی پرواز کنه دلم خوش میشه و میخندم اما حیف که بعد از دو دیقه اون افکار پوچ و منفی که هیچ وجود خارجی ندارن میان و مثل یک نقاب سیاه  جلوی اون احساس خوب رو میگیرن ......این مدت همه چیز قاطی پاتی شده .....وقتی بلاگفا خراب بود من هیچ جای دیگه ای وب نساختم تا بنویسم اما نوشتن رو دوست دارم و گاهی اوقات در حد چند جمله مینوشتم البته نه تو فضای مجازی توی وب به همین راحتیا هم نمیشه نوشت به قول یکی که تو وبش نوشته بود :  

"خود سانسوری از بیان بعضی حرف ها چون بعضی ها وبمان را میخوانند"  

آره راست میگه.....چند وقتی هست که احساس میکنم همه چیز طوفانی شده ........انگارکه همه یه چیزیشون شده....... هر روز تو یه فازَن .....بسه دیگه هر چیزی اندازه ای داره خب.......این احساسات واقعا خیلی اذیتم میکنه و من فقط امید وارم که زودتر دست از سر من بردارن و برن برای همیشه گُم شن..............  

+این مردم روز به روز عجیب تر میشن ........

 ++ بودنت یه جور برام عذابه و نبودت یه جور دیگه.....(اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی........)  

+++هیچ اتفاق خاص و مهمی نیفتاده این احساسا هم نمیدونم چرا به من گیر دادن فقط مثل خوره افتادن به جونم و قصد رفتن هم ندارند..........

 

+ پنجشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۴ 3:35

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۰
پَـر یـا

بعد از یک سال فاصله امروز بالاخره اون اتفاق افتاد ..............

همه چیز خیلی عجیبه همه چیز به طور شگفت انگیزی عجیبه اصلا هیچ چیزی رو نمیفهمم........... 

انگار که حتی زمین هم داره برعکس میچرخه......... 

نمیدونم چرا چیزهایی که میخوام و بهشون فکر میکنم نمیشه....!!!! 

"بی تابم و از چیزی در عذابم که نمیدانم چیست...!! " 

فقط میدونم که اینطورم و اینطور شدم ، نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اما مهم اینه که الان اینطورم............................. :-((

+ چهارشنبه دهم تیر ۱۳۹۴ 12:29

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۵۹
پَـر یـا