ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

یـک شب از مـن ......

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ق.ظ

فلش رو از تو کیفم برداشتم و وقتی دایی جان اومد تو خونه سریع سویچ ماشین رو ازش گرفتم و رفتم تو حیاط خانه پدر بزرگ جان .... وقتی از پله ها میریم پایین ، حیاط یه راه باریک موزاییک شدست که دو طرفش باغچست و من عاشق این باغچه هام با درختای چند ساله و سبزش بعد از دو تا پله ی کوچیک حیاط میرم پایین تا برم تو ماشین و تو تاریکی آهنگهایی رو که دوست دارم گوش بدم....آهنگ گوش دادن تو ماشین عالم دیگه ای داره اونم وقتی که بتونی صداش رو تا آخرین حدش بلند کنی....سوییچ رو میندازم و سریع فلش رو میذارم و گوشم صدای اهنگا رو میشنوه....اهنگایی که دوست ندارم گوش بدم رو فقط رد میکنم تا میرسم به این اهنگ که میگه هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه داریوش شروع میکنه به خوندن و من با صدای زیاد تو این اهنگ غرق میشم .... چه حس عجیبی داشت....این اهنگ که تموم شد بازم شروع میکنم به عوض کردن اهنگا خوب شد که کسی پیشم نبود چون حتما فلش رو در میاورد و مینداخت کنار تا من باشم هی عوض نکنم.....ابی میخونه مثل پروانه ای در مشت چه اسون میشه ما رو کشت......معین که میگه کدوم ساحل دنج پهلوی تو و بالاخره میرسم به همون اهنگی که خیلی دوست دارم.....صداش تا اخر زیاده از ماشین پیاده میشم و در رو باز میذارم و میرم برای خودم تو حیاط  قدم میزنم، دستامو قلاب میکنم دور گردنم و میرم کنار باغچه وایمیسم و خیره میشم به اسمون تاریکی که ماهش زیر یه توده ابر مونده و فقط یه لایه هایی از نورش رو میبینم و اون طرف تر ستاره هایی که هنوز هم خسته نشدن از این همه نگاه کردن به این زمین و کم کم میام پایین و چشمم میخوره به درختای باغچه ی همسایه و نور سفید لامپ کنارِ در.....بازم برمیگردم سر جای اولم و میمونم و میمونم و میمونم تا وقتی که دایی جان میاد و میخواد که بره بیرون و من باید پیاده بشم...میام پایین و متاسفانه تو اون ساعت پدر جان و ماشینش هم نبودند که برم وسانس بعدی رو انجا بگذرونم..... و دوباره سر پله ها میشینم و هوای خوبی که اینجا هست و من هنوز تو اسمونا سیر میکنم....بعد که اومدم تو خونه میرم  چند دیقه کنار مادر بزرگ جان میشینم  و وقتی که اعصابم از دست برادر 5 سالم خورد شد سرش داد میزنم و میرم تو اشپز خونه و اون همونطور دنبال من میاد ..... من نگاه بدی بهش میکنم اما اخرش خندم میگیره و اون هم میاد نزدیک تر ، بطری روی میز رو برمیدارم و سر میکشم و اون همونطور منو نگاه میکنه بعد بهم میگه "دیوانه " و میره و باز هم من میمونم و من.............

چهارشنبه شب (94.5.7 ) ساعت حدودا 11-10 حیاط خانه پدر بزرگ...:)

 

 

+ پنجشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۴ 1:30
۹۴/۰۶/۳۱
پَـر یـا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی