ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

-

پست کردم , ادیت کردم , پاک کردم , حرفی از دهنم بیرون نمیاد , فقط خواستم اینو ثبت کنم که
این حقِ من نبود که تو این یکی دو سال , یه قبیله مورچه بیفتن تو مغزم و آی راه برن , آی راه برن و دائما هم زاد و لَد کنن و نمیرَن و نمیرن و اینجوری منو بگیرن دستِ خودشون و منم هِی بهشون پر و بال بدم و آی پر و بال بدم , کوتاه نشه که نشه , نره که نره , چنتا از این مورچه ها اگه بمیرن قبش چنتا دیگه اومدن , جاشونم پیدا کردن که بمونن و بمونن , و چشمام زل زده به لبم که دارم میخندم و میگم آی راه برید آی راه برید که خودم پرتتون کردم اون گوشه و روز به روز پرورشتون دادم که آی تف به من و همتون , به خاطرِ شماها از خودم بدم اومده , انداختین منو تو خودم , گیر دادین ول نکردین این حقم نبود که این یکی دو سال بیاین , لااقل الان نه , اصلا هیچ وقت نه [ نقطه]

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۰
پَـر یـا

-

هر چی آب میجستیم , تشنگی گیرمون میومد , واسه چی ؟! تو فهمیدی ؟!


همون چند وقت پیش ها خانمِ "ب" میگفت از حرفات اینجوری میفهمم که تو میخوای بگی معجزه گرِ خودت هستی , و واقعا همه یِ ما باید اینو باور کنیم , گفتم آره , من معجزه گرِ خودمم , ولی من فقط قشنگ حرف میزنم , خیلی قشنگ :)

همانا احمق ترینِ آدم ها کسانی اند که " باید یه چیز هایی رو بزارن کنار اما نمیزارن "  , یه چیزایی راحت میرن کنار اما اونایی که نمیرن راحت چی ؟!
نوشت رو کاغذ باید رنج بکشی , سخته , میخوای ؟! گفتم میخوام , نوشت رو کاغذ داد بهم و اون همونجوری دستمه , ولی تغییری نکرد , چون فقط گرفتم تو دستم و به نوشته یِ قرمزی نگاه کردم که نوشته پس تو معجزه گرِ خودتی , میخوای ؟! میخوام .


۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۷
پَـر یـا

-

رکورد درس خوندنمو زدم امروز :دی , هر چند زیاد نبود ولی از 3 ساعت کردم 7 ساعت , خسته شدم , ولی رفتم جلو , دیگه آخه چیزی نمونده , اگه نرسم جوابِ خودمو چی بدم ؟! با رویا هام چی کنم ؟! میشه همینجوری بمونم ؟! میشه همینو بگیرم برم جلو ؟!

روراست بگم ,
من میترسم از نرسیدن , این روزا پُل عه , این پُل اگه ساخته نشه , نمیرسم .

۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۳
پَـر یـا

-

شبِ آرزوهاست :)

" خدایآ وقتی خودت همه چی رو میدونی , من دیگه چی رو بگم آخهه ؟! " :)
ولی بازم موقعِ خواب میام پشتِ پنجره میشینم , باهات کلی حرف میزنم , یکم اشک میریزم , یکم میخندم , بعد میخوابم :)

آروم کن خدایا هممون رو , :)

+ کمی لبخند + آرامش + حالِ دلِ خوب و بقیه ی ِ آرزوهامون :)

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵
پَـر یـا

-

چیزایِ ساده رو سخت میگیری , چیزآیِ سخت رو ساده ,
مسئله هایِ ساده رو حل نمیکنی , مسئله هایِ سختو حل ,
با سختا کنار میای , با ساده ها نه ,

چرا برعکسَم من ؟!
خیلی بده , نه ؟!

شایدم همیشه اینجوری نباشه . ولی یه وقتایی دیدم تو خودم -_-
۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۴۴
پَـر یـا

-

گیجِ خودم و کآرایِ خودم و دنیایِ خودمَم :)
من گیجِ گیج عَم

۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۰
پَـر یـا

-

اولین پستِ بهاری :)

فک کنم یه هفته ای شد که چیزی پُست نکردم , خب میخواستم اولین پستَم حالِ خوب داشته باشه ,
همین روز اولِ بهار هم یه حسِ خوبی داشتم انگار , با تمامِ دلگرفتگی و اعصاب خوردیا و ترسیدن های این چند روز (آیکونِ خنده به ترسیدنا :دی ) ولی به نظرم 96 میتونه قشنگ باشه , نمیگم خودش هست , نمیگم خودش میشه یا چیزایی شبیهِ اینا , چون میدونم اینجوری نمیشه , میگم که میتونه و باید بسازیمش , دلم میخواد 96 یا هر سالِ دیگه ای که بعد از این میبینم رو تلاش کنم برایِ خوب بودنش , برایِ ساختن پله پله هایِ نردبونی که برسونتم به سبزآبی هایِ کبودم , دلم میخواد بخندم , زندگی کنم , ساز بزنم , کارایی رو کنم که دوسشون دارم , 96 میتونه جرقه شون باشه , فقط احتیاجِ به تلاش داره , آدمایِ دوست داشتنی و خوبم رو میخوام نگه دارم , بیشتر باهاشون باشم , بیشتر حالِ خوب بسازیم با هم , برایِ هم , میدونی ؟! این کارا میتونه سخت باشه , به خصوص وقتایی که همه چیز میخواد دست به دست هم بده تا حالت خوب نباشه , همین الانم که اینجا نشستم و دارم اینارو مینویسم استرس دارم , اعصاب خوردی دارم , نگرانی دارم , ترسای همیشگی و چرتیات همیشگی رو دارم و البته یه ترسِ دیگه که به خاطر دیدن فیلمِ ترسناک عه :دی که این ترس کلا با اون یکیا فرق داره 😂😂😂
ولی اگه همیشه بخوای بهشون پا بدی بدتر میشن , بیشتر اذیت میکنن آدمو , همیشه بد بودن راحت تر از خوب بودنه , گریه کردن و انزوا پیشه کردن :دی راحت تر از خندیدن یا خوشحال بودن عه , همیشه گذر کردن و اهمیت ندادن یا پوشندن دل نگرانی ها سخت تر از نشون دادنش میتونه باشه , میدونی ؟! سخته بترسی اما بخندی , سخته عصبی باشی اما بخندی , سسخته که ناراحت بشی اما چیزی نگی , خلاصه اینکه , با تمام حالِ بد و خوبِ این روزا دلم نمیخواد بگم روزایِ بدی عه , یا حرفایِ منفی , شاید الان کسی این پستِ منو بخونه بگه چه خوش خیالی تو (منو بگه ) بگه تو چه خبر داری از دلِ ما , خب من میگم عزیزِ من  هیشکسی از دلِ  کسِ دیگه ای خبر نداره , مهم کنار اومدنه , مهم تلاش کردن عه برایِ خوب بودن , مهم زندگی کردن عه , مهم جنگیدن عه , من الان اینارو نوشتم و خودم شاید همیشه اینطور نباشم , و بازم بیام از حالِ بد و ترسا و این چیزام بنویسم , ولی خواستم ثبت کنم این رو , که شاید یه وقتی خودم به خودم یه تلنگری بزنم , چیزایی که گفتم رو خودم عمل نمیکنم همیشه بهشون , اما دوست دارم که بشه , میدونی؟! حس میکنم درستش اینه که بشه , که بخوایم :)

+ این روزا , دلگرفتگی و تنهایی و موندنِ درسا و اعصاب خوردیا بودن , ولی از همون اولم دلم میخواست با یه دیدِ خوب برم سراغ یه سالِ جدید , حتی همین که اولین پستمم حال خوب یکمی توش باشه :)

+ دیشب وقتی اون حرف رو شنیدم واقعا خیلی ناراحت شدم , فقط دوست دارم بگم زود قضاوت نکنیم هم دیگه رو , آدم ناراحت میشه , حالا خیلیَم مهم نیست :)

+ خدایا میسپارم به خودت , تنهامون نذار , بازم باهامون باش , هر چقدر که ما نبودیم و نامرد بودیم , ولی تو باش :)

۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۳
پَـر یـا