ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

-

بعضی وقتا باید به یه سری چیزا بگی تروخدا بیا به همون چیزایی که نیستن ...
بعدشم به بعضی از اون چیزایی که هستن (چیزایی که اذیتت میکنن و مغزتو از کار میندازن) بگی تروخدا برو ... دست از سرم بردار ، حالا مگه میره نمیره که ... نمیره .... آی چرا نمیره ... :((
یه وقتایی هم یه چیزایی هستن باید بگی تروخدا بمون ... نری یه وقتا .. فقط بمون ...همینجوری که هستی بمون ... عوض نشو ... خدا کنه بمونه ...



+ دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست ، کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست ... " وحشی بافقی "
+باز میشه این در ، صبح میشه این شب صبر داشته باش ...

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۷
پَـر یـا

-



آمده بودم تو را پیدا کنم
سبز آبیِ کبود !
کار دیگری در این دنیا نداشتم
مگر نه این که سال ها
ستاره رصد میکنند
عمر و جانشان را میگذارند
و ستاره ای میشود : ب 612 ؟
خیال کن ستاره من نیستی
نفس بکش
سوسو بزن
بخند و باش
من که میدانم ستاره منی ...
                                                   " عباس معروفی "


۴ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
پَـر یـا

-

گفتند چرا سنگ ؟!
گفتیم مگر در آن صبح غریب اولین نقش ها و کلمات را اجداد بیابانگردمان بر سر سنگ ها نتراشیدند ؟!
مگر کافی نیست که نانمان هنوز از زیرِ سنگ ها بیرون می آید و
ناممان شتابان میرود که بر سنگ نوشته شود ؟!
سنگمان را کسی به سینه نزد و سرمان تا به ســنــگـــ نخورد آدم نشدیم ....

+ از سنگ شدی ؟!
+ ....
۱ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۰
پَـر یـا

-

ای کاش میشد خیلی چیز ها رو بگیری دست خودت ... یعنی اختیارشو داشتی ....
مثلا میتونستی درِ مغزت رو ببندی ... رو همون چیزی که عذابت میده .. :|

نمیشه .... میشه ؟!

+ از شهریور این ترس تو وجودم بود ... :((
۲ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۴
پَـر یـا

-

خود سانسوری از بیان حرف ها :( ....  ( به قول یکی از دوستان )

گاهی اوقات ...............

خواستم ادامشو بنویسم ولی نشد ... نتونستم .... فقط میدونم با عقلت سعی میکنی صدای درونتو خفه کنی اما با این کار فقط گوشتو کر میکنی ... صدای درون همچنان هست این رو دلشوره های گاه و بی گاه میگه که هنوز صداش میاد و حتی میخوام این ها رو هم سرکوب کنم ... :(

+ تا همان گاهی اوقات بماند .....
+ خدایا فقط این سر در گمی و حس نفرت رو ازم دور کن ....
+ دلم خیلی تنگ شده .... :((
 " تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد "

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۴
پَـر یـا

-

چنان بریدم از خودم که از هوای تو پُرم
                                                   که با نفس کشیدنم از تو شکست میخورم
ثواب میکنم تویی ، گناه میکنم تویی
                                                   نگاه کن به هر کسی نگاه میکنم تویی

۳ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۳
پَـر یـا

-

فکر کنم راست میگه ... مگه نه ؟!


۱ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۶
پَـر یـا

-

_ نگران نباش ، زمان حلش میکنه
_ زمان هیچی رو حل نمیکنه
_ ولی ...
_ زمان برای حافظه های ضعیف فراموشی میاره ، برای حافظه های قوی ، عادت .... !

" سرهنگ _ پرسپکتیو "


۴ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۹
پَـر یـا

-

من رمز خوشبختی واقعی را یافته ام ... باید حال را دریابی ، نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی . باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی ... مثل کشاورزی ، آدم هم می تواند در یک زمین پهناور بذر بپاشد هم می تواند کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کند و از همان قطعه ی کوچک نهایت استفاده را ببرد ، من هم میخواهم کشت و کارم را به یک قطعه ی زمین کوچک محدود کنم . میخواهم از لحظه لحظه ی عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت می برم . بیشتر مردم زندگی نمی کنند فقط می دوند ، آنها سعی می کنند به هدفی دور و دراز دست بیابند اما در وسط راه چنان از نفس می افتند و خسته می شوند که اصلا مناظر زیبای محیط آرام اطراف خود را نمی بینند و وقتی به خود می آیند که پیر و فرسوده شده اند و دیگر فرقی نمیکند به هدفشان برسند یا نه ... !!

آیا به آزادی اراده عقیده دارید ... ؟! من که دارم بی چون و چرا ... من با فیلسوفانی که فکر میکنند اعمال ما جبری است و از عواملی غیر ارادی ناشی میشود مخالفم و این عقیده را غیر اخلاقی میدانم . اگر این را قبول داشته باشیم نباید کسی را به خاطر کارهایش سرزنش کنیم ، اگر آدم به قضا و قدر معتقد باشد باید دست روی دست بگذارد و بگوید " خواست خدا هرچه باشد همان می شود " و آنقدر سرِ جایش بنشیند تا بمیرد ... من به آزادی اراده و همت برای رسیدن به خواسته هایم اعتقاد کامل دارم ... این اعتقاد کوه را جابه جا میکند ... !
                                                                                                  از کتاب " بابا لنگ دراز _ جین وبستر "

۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۱
پَـر یـا

-


photo by : pariya - f

+ من به معجزه دست ها اعتقاد دارم  .....

۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۷
پَـر یـا

-

یه چند ماهی هست که احساس میکنم همش دارم اشتباه میکنم ... اشتباه پشت اشتباه :|

دلم میخواد الان یه کسی زنگ بزنه و بگه بیا فقط و فقط با هم بخندیم ... اصلا بگه زنگ زدم بخندیم بیا با هم بخندیم ...... :)


+ یه تغییر و تحولی باید ایجاد بشه ... یه سری چیزا هم باید عوض بشه ... میشه ؟

+ فکر کنم همیشه برای هر معلولی یه علتی هست علت ها فقط تو ذهن تو هستن و خودشونو نشون نمیدن بعضی علت ها اصلا انگار بیانشون از قدرت زبان خارجن خیلی علت ها رو نمیشه بیان کرد و گفت برای همینه که وقتی علت یه چیزی رو نمیتونم بیان کنم یا نمیتونیم میگم بی دلیله علت نداره ... اما من مطمئنم علت داره ... مگه نه ؟

+ اصلا تا وقتی که نشستم دارم درس میخونم کلمه ها دائما تو ذهنم رژه میرن حالا که اومدم اینجا انگار همه چی پرید :( ... چرا ؟

+ راستی بالاخره این مهر طولانی تموم شد روزا انگار زود رفتن ولی حالا که فکر میکنم بعد از این همه روز تازه فقط مهر گذشته ....... نمیدونم والا !!

+ دلم میخواد هر چقدر زودتر پاییز تموم شه ..... آبان با ما مهربان باش .. :))

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۹
پَـر یـا