ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

-

تو یه شبایِ سیاه , یه شبایِ تاریک , آدم دلش میخواد بشینه تو تاریکی , زُل بزنه به آسمون از پشتِ پنجره , گوش کنه , گوش کنه , بعد با خودش بخونه , آهای غمی که مثلِ یه بختک رو سینه یِ من , شده ای آوار , از گلویِ من دستاتو بردار , دستاتو بردار , بعد به خودش نگاه کنه بگه خوابی یا بیدار , آهای خبر دار ,  بازبشینه  زُل بزنه به ماه , که تویِ آسمون دردِ بی دردی ماهُ دِق میده  , آدم یه شبایی میخواد فقط گوش کنه و نگاه کنه , لازم نیست فکر کنه , مسلما اون چیزی که داره بهش گوش میده , خیلی چیزا رو یادش میاره , یه آهنگایی یه آنی دارن تو خودشون , یه چیزی دارن توشون با سازشون با متنشون با صدایِ اون آدم که پرت میشه تو دلت , میگیره دلتو سفت میچسبه , یه چیزی داره که وقتی بیفته دیگه افتاده , صرفا این نیست که قشنگ باشه , میدونی چی میگم ؟! یه چیزایی هستن که بر میدارن دستتو میگیرن و با خودشون میبرن اونجایی که خودشون دارن میرن , حالا میتونه تو یه شبِ تاریک و یه شبِ سیاه باشه , تنها نشستی پیشِ خودت , گوش میکنی میبینی از چپُ از راست , یه نفر داره جار میزنه , جار , آهای غمی که مثل ِ یه بختک رو سینه یِ من شده ای آوار , از گلویِ من , دستاتو بردار , دستاتو بردار :)

+ میدونی ؟! الهه راست میگه , یه وقتایی هیچ چیزی نمیتونه جایِ صدای همایون رو پُر کنه ,
نه دنگ شو , نه پالت , نه محمد معتمدی , نه دال , نه داریوش , ابی , نه . . . .  هیشکدوم , یه وقتایی فقط باید بشینی و دل بدی به صدایِ همایون , به اون تیکه هاییش که دستتو میگیره با خودش میبره اونجایی که خودش داره میره , سفت میچسبه به دلت , ول نمیشه :))



۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۴
پَـر یـا

-

بگیره , برایِ منم میگیره , خوش باشه , برایِ منم خوش میشه .

ماییم و این هفت میلیارد آدم , ولی ما حالمون با کسایی خوش میشه یا میگیره که تعدادشون از انگشتای دست بیشتر نمیشه , با ترسشون میترسیم و با شادیشون شاد میشیم , با ناراحتیشون انگار آبِ یخ میریزن رو سرمون و با خندشون قند تو دلمون آب میشه ,

+ از آسمون سیر شدی , تویِ بهار پیر شدی , مرغِ زمین گیر شدی تُ .

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۳
پَـر یـا

-

امشب , آخرین چهارشنبه یِ سال ,
چه زوود گذشتی 95 :) , اذیت داشتی ولی حالِ خوشم داشتی :)

+ خلاصه که زردیِ من مالِ تو , سُرخیِ تو مالِ من :)

+ ما که نشستیم خونه , ولی بیرون انگار جنگه :دی
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۲
پَـر یـا

-

ثُبات ! لااقل بعضی وقتا چیزِ خوبیِ عه .

+ تقریبا یه سالی میشه که برایِ خودم یه مسکن درست کردم , با یه برگ کاغذ و یه خودکار , کاملا که نه ولی برایِ یه مدت زمانِ مشخص چیزِ خوبی عه :)

وَ
قبلا ها بعد از چند روز مینداختمشون بیرون , ولی الان منم و 20-30 برگ کاغذِ خط نخورده و توو آشغالی نرفته که نه حوصلشو دارم و نه میشه خطشون زد ,

واین هم بگم که :
این که بدونی ولی چیزی نگی و دهنتو ببندی راحت نیست هآااا  :)

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۴۹
پَـر یـا

-

از ساعتِ 11 رفتم که برم درس بخونم , ساعت 8 شب بود و من 4 ساعت درس خونده بودم , یعنی تقریبا از 8-9 ساعت , 4-5 ساعتشو درس میخونم , این واقعا مسخرست , اونوقت من چه طور میتونم روزی 10 ساعت درس بخونم ؟! حتما باید 20 ساعت کتاب بگیرم دستم تا 10 ساعتشو بخونم , از همه چیز بدم اومده , این دخمه یِ لعنتی بسته نشد , اگه یه دَر داشت حتما درشو قفل میکردم و کلیدشو پرت میکردم یه جایی که دیگه دستم بهش نرسه , این مغزِ لعنتی رو میگم , خانم "ب" میگفت ما یه وقتایی باید به مغزممون بگیم بسه دیگه , ساکت شو , الان وقتش نیست , , روزی صد بارم بگم بسه , الان وقتش نیست , د لامصب خفه شو , نمیفهمه , نمیخواد بفهمه , نمیخواد خفه شه . 

+ سر و صدا ها و شلوغی هایِ خونه سرِ جایِ خودش , اینکه جایی هم نیست که بتونم برم اونجا درس بخونم هم جایِ خودش , آخه منی که تو اتاقِ خودم درِ اتاقم حتی باید بسته باشه تا راحت اون تو بشینم , چه جوری کنارِ 5-6 نفر تو یه کلاس بشینم ؟!

+ دعوا با مامان سرِ اینکه پاشو برو کتابخونه , برو مدرسه ,
من : نمیتونم , نمیتونم , ( همش مسخره بازی هایی عه که الان که سه ماه مونده به کنکور نمیتونم بزارمشون کنار دیگه )

+ درس که نخونی به کنار , وقتی عم میخوای بخونی هزار جوری مسخره بازی داشته باشی , که کسی باهات کاری نداشته باشه , و اینکه موقع درس خوندن حتما باید تنها باشی و در و ببندی و تو فضا و صدایِ خودت درس بخونی واقعا عذاب آور عه , همین میشه که نه میتونی بری کتابخونه , نه مدرسه , آخرشم مجبوری با کلی زحمت سر و صداها رو تحمل کنی و جلویِ خودتو بگیری که نری محکم بزنی زیرِ گوشِ مسبب سر و صدا ها , حالا میخواد یه پسرِ 7 ساله باشه , یا یه دختر بچه ِ دو ساله , در هر صورت ازین مسخره بازیا که نتونی ترکشون کنی داشته باشی موقع درس خوندن , باید دهنتو ببندی و بشینی یه گوشه و کلتو کنی تو کتاب , حالا حرص بخوری و آی حرص بخوری که کاش میشد یه کشیده ِ آبدار نثار همتون کنم .

+ چه خشن عم امشب -_-

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۴۹
پَـر یـا

-

نشه که فک کنم اشتباه کردم , نشه که واقعا بازم اشتباه کنم , نشه از ترسِ اشتباه نکردن یه اشتباهِ دیگه کنم , بغض دارم , خدایا من دورم ازت , تو که هستی , بگیر دستمو , خواهش میکنم بگیر که به هر دری بزنم نمیشه , فقط تویی که هستی , خدایا , دلم تنگ شده برایِ وقتایی که بچه بودم و میشستم کلی باهات حرف میزدم , من دور شدم , تو که بودی و هستی , خوب نیستم خدا , خودت حالمونو خوب کن , دلم خیلی گرفته , خیلی .

۲۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۸
پَـر یـا

-

ولی اَکنون مَن یک غَمگین شُده ام  .

+ چی میشه کرد , به هر دری بزنی نمیشه , نمیخواد بشه .

۲۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۲
پَـر یـا

-

بالاخره شد , امروز شد .


+ کامل میشه این پست

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۲
پَـر یـا

-

خدایا !
دستِ منو بگیر ، حالَم جهنّم عه .

+ خیلی دور شدم ازت , خیلی , خیلی , خیلی .

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۱
پَـر یـا

-

رفتم امروز ,  وَ  بود :)

اما جلسه داشت و بازم نشد :)

الهه هم دید که نشد باز گفت گاهی نمیشود که نمیشود با خنده البته و بعدش خندیدیم , راست گفت ولی , وقتی دیدمش گفت سه شنبه حتما بیا , سه شنبه عم لابد نمیشه , آخرش همینه , میام میشینم یه گوشه و کَله مو میکنم زیرِ پتو و میگم
بازم نشد , اصن بی خیال , اصن ولش کن :)

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۱
پَـر یـا

-

خودش گفت که بازم باهام کار داره , گفت سه شنبه بیا , سه شنبه پیشِ خودم میگفتم که چی بگم , که اون چی بگه , شاید راهی , حرفی . . .
اما نبود , رفتم اما نبود , خب آدم وقتی واسه خودش یه چیزایی رو میچینه بعد که نمیشه نا امید که نه ولی یه جوری میشه , گفتم عیب نداره شنبه میرم , امروز دیدمش گفت بیا همین امروز بیا , بازم رفتم ولی نبود , گفتن کار داشته و رفته , بازم به این فکر میکردم قبلش که ادامه بدم , تا شاید باز راهی , حرفی , چیزی بگه , ولی امروزم نشد , حالا تو فکرِ فردام که فردا برم ,خدا کنه فردا باشه , و وقتی هم که رفتم هنوز نرفته باشه , درِ اتاقشو که زدم باز شه , و باز هم قفل نباشه , اگه فردا عم نشه که , خب نمیخوام که نشه , حالا که اومدم توش , حالا که دارم میگم بزار بگم , نزار که نصفه بمونه , ولی اگه فردا هم برم نباشه , نشه , بازم نا امید بر گردم و از پله ها بیام پایین , شاید دیگه نرم , اصن بی خیال شم , شاید بگم من که خواستم برم , خواستم تموم شه , ولی نشد , بازم نشد , میدونم مسخرست اما آخه سه _ چهار بار خواستم برم اما هر بار نشد , میدونی ؟! نا امید که نه , ولی آدم یجوری میشه , میاد میشینه پیش خودش ، میگه اصن ولش کن :)


۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۹
پَـر یـا

-

خسته از این کارایِ تکراری , روزایِ تکراری , حال و هوایِ تکراری ,عادت هایِ مسخره تکراری و
ترس هایِ تکراریِ تموم نشدنی .


+ خسته از هر چه که بود و به خدا هیچ نبود ,
من باید بگم " ترس از هر چه که بود و به خدا هیچ نبود "

+ شرمنده خودم نشم , که خودم نزاشتم به خودم برسم . و خودم گیر کردم و درنیومدم که نیومدم .

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۲۵
پَـر یـا

-

نشه که همینطوری بمونه , تروخدا نمونه , تموم شه , بره , میشه ؟!
میشه سالِ جدید خوب شروع شه , خوب پیش بره , خوب تموم شه ؟!
خدایا میسپارم به خودت , خب ؟! :)

+ و یه چیزِ دیگه اینکه
وجودِ بعضیا خودش آرامشه , کلی چیز میز میخواستم تعریف کنم واسش و حرف بزنم باهاش ,
ولی بعضیا وجودشون آرامشه , کنارشون آرومی انگار , که اصن یادت میره گله و شکایت هات رو ,

+ الهه !
مرسی که از این آدمایی :)

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۲
پَـر یـا

-

میشه این روزا رو ورق بزنیم بریم صفحه یِ بعد ؟!

۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۶
پَـر یـا

-

امروز دو بار با مامانم دعوا کردم , 24 ساعت هم هست که فقط 3 ساعت خوابیدم , اعصابم هم که به قول مامان من هر وقت داشتمش باید بگم دیگه , چقدر مسخره , نه ؟!

+ شرمنده ام .

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۶
پَـر یـا

-

قبلا هم این جمله یِ بزرگ علوی رو نوشته بودم که میگه یه چیزایی هست که رگ و روح شما رو میتراشه ولی وقتی بیرون میاد از درونت برایِ دیگری مسخرست , رنگ و بویی نداره دیگه ,
یه چیزایی هست که تو رو اذیت میکنه , ولی برایِ یکی دیگه اینا خیلی چیزِ مسخره ای عه و از همون طرف چیزی که اون رو اذیت میکنه ممکنه برای ما مسخره باشه , این همشگی عه :) و مهم اینه ما بدونیم اون چیز ممکنه برایِ ما راحت باشه اما طرف برایِ مقابل شاید خیلی سخت باشه .

+ پستِ قبل کامل شده یِ پستِ قبل تر عه , نمیخواستم رمز دار بشه اما وقتی نوشتم دیدم یه طومار شد برایِ خودش و بیشتر توصیفِ امروز بود و توصیف ِ حرفایِ شنیده شده , نخواستم یه متنِ بلند باشه رویِ صفحه , به خاطر همین گفتم اینجوری بهتره , رمز هم به کسایی که میشناسم میدم :)

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۵
پَـر یـا

-

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۴۲
پَـر یـا

-

نباید اینجوری میشد ، حالا نشستم خود خوری میکنم که چرا اینجوری شد ، که چرا من نتونستم و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ، که چرا تا همین خانم 'ب' گفتن جانم ، من . . . دست خودم نبود ، بدم میاد از اینکه تو مدرسه بخوام گریه کنم ، 

+ کامل میشه این پست 

۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۱
پَـر یـا