ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

-

+ من از که گویم غیرِ تو در هر چه میبینم تویی        در عینِ بی تکراریت هر بار تو ، هر بار تو

:)


۲ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۵:۲۰
پَـر یـا

-

بعضی چیزا اونقدر خوبن که هیچ وقت خستت نمیکنن .... هیچ وقت انگار برات تکراری نمیشن و هر بار هم آرامش بهت میدن ....


+ میمیرم برای این آهنگ  شب و روز هامو با این میگذرونم نمیدونم چرا برام تکراری نمیشه هر بار که بهش گوش میدم مثل بار اول دوسش دارم :)


+ این پست باید تکمیل بشه .... کامل نیست ... :(

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۴
پَـر یـا

#

+ فقط بدون که دلتنگـتم ..... خیلی دلتنگتم ..... و تو نمیدونی ....


+ لحظه به لحظه هم که میگذره بیشتر میفهمم که چقدر بیشتر دلتنگتم ...... و تو نمیدونی ........



۰ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۹
پَـر یـا

-

تو اول باید خودت باور کنی .... تا خودت باور نکنی و با تمام وجودت بهش ایمان نداشته باشی هیچ کس دیگه ای هم اونو باور نمیکنه ... فقط با حرف زدن نمیشه به این باور رسید این باور رو تو قلبت به وجود بیار ... اگه تو بخوای با گفتن اینو به وجود بیاری اخرش تبدیل میشی به یه ساعتی که همیشه تو یه زمان مشخصی زنگ میزنه تو اونو از حفظ میشی و اون برات میشه یه عادت و این خیلی بده .... اونوقته که داری پیش خودت فقط تکرارش میکنی و نمیفهمی چی میگی فقط داری تکرارش میکنی چون برات شده یه عادت و یه دفعه ای به خودت میای و میبینی که هیچی ازش نفهمیدی و اون هنوز برات یه باور نشده ... اونوقته که کلا قاتی میکنی و میشه اشتباه پشت اشتباه .... پریا اول خودت باور کن ، خودت ....

+ چقدر از بعضی چیزا بدم میاد .... یعنی متنفرم  :|

+ حس سر در گمی و اینکه نفهمی داری چی کار میکنی هم عالمی دارد :(


۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
پَـر یـا

-

نه من نمی ترسم

وقتی ۵ ساله هستم من و از لولو ی توی زیرزمین و جن توی بطری و دیو توی کمد و هیولای زیر تخت خواب نترسون.

چیزهای ترسناکتری هم هست.

وقتی ۱۰ ساله هستم من و از نمره ی کمتر از ۲۰ و اخراج شدن از کلاس و مدرسه و دیکته با ۱۸ تا غلط و جریمه ی نوشتن ۱۸ خط از هر غلط نترسون.

چیزهای ترسناکتری هم هست.

وقتی ۱۴ ساله هستم من و از خیابون و پسرهای ۱۶ ساله ای که با موهای ژل زده و کفش کتونی نایکی و ریش و سبیلی که هنوز هیچ اثری ازش نیست٬ طرفم میان و شماره شون رو بهم می دن نترسون.

چیزهای ترسناک تری هم هست.

وقتی ۱۶ ساله هستم من و از پسرهای ۱۹-۲۰ ساله و مامان باباهای مسافرت رفته و خونه های خالی شون نترسون.

وقتی ۱۸ ساله هستم من و از کتاب تست های رنگ و وارنگ قلمچی و آزمون نفرت انگیز جمعه ها  و سوال های ۴ جوابی و کنکور و دانشگاهی که توش "هیچ خبری نیست" نترسون.

وقتی ۱۹ ساله هستم و پامو تو جایی گذاشتم که روزی فکر می کردم همه ی آینده و زندگیم قراره توش شکل بگیره٬ من و از گرفته شدن کارت دانشجوییم به جرم جلف بودن و رعایت نکردن شئونات اسلامی نترسون.

نه

من

نمی ترسم

من از شب و تاریکی و خیابون های خلوت و نا امنی و جنایت های شهرم نمی ترسم. از راننده تاکسی هایی که شاید هر کردومشون خفاش شبی باشن که ممکنه هر لحظه هوس کنن دستمالشون رو روی دماغ و دهنم بذارن٬ بیهوشم کنن و وقتی چشم هامو باز کردم خودم رو با لباسی که تنم نیست و بدنی پر از زخم٬ تو یک جاده ی متروک ببینم و بفهمم که بهم تجاوز شده.

من از موتور سوارهایی که شاید هرکدومشون قصد کوبیدنم تو دیوار و دزدیدن وسایلم رو داشته باشن نمی ترسم. از مردهای هیز "کمری" سوار که همشون دنبال منشی واسه شرکت خصوصیشون می گردن٬ از پیرزن هایی که همه پسرهای "مهندس" و "چهارشونه" دارن و همیشه و همه جا٬ از دم  در دانشگاه گرفته تا ایستگاه مترو و آرایشگاه٬ دنبال عروس می گردن. از این همه معجون های بدمزه ی لعنتی٬ از این همه نفرین٬ من از این نگاه های گرسنه که قصد بلعیدنم رو داره نمی ترسم.

نه

من

نمی ترسم

تهدیدم نکن. من و از این اسلحه ی لعنتی که به طرفم گرفتی نترسون. چیزهای ترسناکتری هم هست...

من و از اون چیزی که می ترسم بترسون! من و از عشقی که تا دیروز داشتم و امروز ندارم بترسون. من و از این همه نفرتی که وجودم رو گرفته بترسون. من و از "حیوون" شدن انسان ها بترسون.

من از این همه حیوانیت می ترسم.

                                                                                " آنالی اکبری "

۶ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
پَـر یـا

-

من مینویسم ..... من بازهم اینجا میام و مینویسم و نمیذارم هیچ چیزی هم جلوی این اومدن رو بگیره ..... من وبم رو دوست دارم نوشتن توشو دوست دارم حتی در حد سه چهار خط از بعد از گند کاری دوباره بلاگفا کوچ کردم اینجا هنوز هیچی ننوشتم البته یکی دوتا نوشته بودم که بر داشتم فعلا.....هنوز باهاش راه نیفتادم ولی راه میفتم همین الان میخواستم سیستم رو خاموش کنم و برم ولی یاد وبم افتادم بد جوری دلم گرفت دلم براش تنگ شد خیلی ...... من اینجا رو درستش میکنم تنبلی هم میذارم کنار ..... باید درستش کنم ..... اصلا اصلش هم همینه یه سری چیزا رو باید ساخت و تعمییر کرد یه سری چیزا رو باید نابود کرد نابودِ نابود ...... منظورم به همه چیزه ..... همه چیزایی که باید توی زندگی یه ادم ساخته بشن و چیزایی که باید تو زندگیش نابود بشن ......


۳ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۹
پَـر یـا

-

چند روزیست که دارم فکر میکنم این آقای عزرائیل جان چقدر پر کار شده اند .... در این دو سه روز اخیر خبر برگزاری چند تا عروسی را شنیدیم اما در همان روز اول یک خبری شنیدیم مبنی بر این که یک مردی بر اثر خوردن چای و پریدن چای در گلویش جان خودش را از دست داد ...... ؟! چند ساعت بعد شنیدیم که چند نفری وقتی همراه با ماشینشان در حال رفتن به جشن بودند بر اثر رانندگی بد جناب راننده تصادف وحشتناکی میکنند و یکی از سر نشینانش که احتمالا ( بر اساس شنیده ها ) پیر زنی بوده بالای 60-70 سال جان خودش را از دست داد ..... ! روز بعد خبری دیگر که یک فردی خودکشی کرده است کی؟ چرا ؟ خدا میداند ... ما فقط شنیده ایم ....... چند ساعت بعد خبر مرگ یک پیر مرد دیگر ...... !! و اما از آن طرف صدای جشن و شادی عروسی ها ..... نمیدانم چرا این چند روزه این قدر عجیب شده ؟ شاید اگر آن جناب راننده مثل آدم رانندگی میکرد آن پیر زن بیچاره نمیمرد و گند زده نمیشد به آن عروسی که نمیدانم عروسی که بوده ...... شاید اگر آن مرد مثل آدم و با آرامش و بدون عجله چایش را میخورد چای در گلویش نمیماند و خفه اش نمیکرد و گند زده نمیشد به حال بچه ها و همسرش و شاید عروسی دیگری......شاید اگر آن فردی که خود کشی کرده به هر دلیلی اگر بیشتر فکر میکرد یا در آن لحظه کسی بود که جلویش را میگرفت یا چه میدانم لااقل این کشتن خودش را میگذاشت برای دو سه روز دیگر باز هم گند زده نمیشد به عروسی آن دختر و پسر بیچاره ......... اما دارم میگویم شاید و مهم این است که نشد و آنها جدا تصمیم گرفته بودند حتما در آن روز و ساعت آقای عزرائیل جان را ببینند و با ایشان بروند و گند بزنند به عروسی ها و گند بزنند به حال اطرافیانشان ...... کار آقای عزرائیل را هم زیاد کردند .....البته من اصلا منظورم این نیست که اگر به فرض مثال آن مرد در آن لحظه چای نمیخورد تا بیست سال دیگر زنده بود ... نه ... من میگویم گاهی هم ما خودمان مقصریم ..... جناب آقای عزرائیل عزیز خسته نباشید حسابی ........ :)

+ این پست در تاریکی نیمه مطلق و وقتی که همه خواب بودند نوشته شده و بنده از ترس چندین بار سر برگردادندم به پشت که نکند جناب آقای عزرائیل این دفعه قصد ملاقات با من را داشته باشن و ما سعادت دیدار با ایشان را پیدا کنیم ..... :دی


+یکشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۴ 2:54

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۶
پَـر یـا

-

شهریور اومد و دوازده روز هم ازش گذشت....دوست نداشتم بیاد و دوست ندارم که تابستون تمام بشه چون دوست ندارم پاییز بیاد و دوست ندارم مدرسه ها شروع بشه .... تابستون خیلی خوب بود .... :)) تیر و مرداد خیلی خوب بودن شهریور خبر از پاییز میاره نه این که پاییز رو دوست نداشته باشم اما منتظرش هم نبودم چون اصلا منتظر مدرسه ها نبودم ونیستم ..... :((

+برایمان از کنکور یک عدد غول با شاخ و دم ساخته اند که باید شاخش را بشکنیم آن هم شاخی از جنس فولاد.... :|

+امسال باید حسابی درس خواند .......

+به قول ایشان اول هر ماه بگوییم که با مهربان باشد ، شهریور و مهر و ........ با ما مهربان باشید :))

+باز هم میگویم در ها را باید روی چیز های منفی بست ، شما هم سعی کنید ، من هم سعی میکنم ..... :)


+پنجشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۴ 20:57

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۳:۲۷
پَـر یـا

 نشود فاش ِ کسی آنچه میان من و توست _ تا اشارات نظر نامه رسان من و توست 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم _ پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست   

  ایـنـجـا

+خیلی به این دیالوگ گوش دادم ....خیلی برام جذاب بود ، عالی بود ........  

" سوسو " :) 

+ یکشنبه یکم شهریور ۱۳۹۴ 1:32

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۳:۰۵
پَـر یـا

یه دختر کوچولوی شیطون سه ماهه ...... :)))


ادامه مطلب

+ جمعه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۴ 3:5

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۳:۰۳
پَـر یـا

-

امشب شب خوبی بود ...... به آسمون نزدیک شدم ..... رفتم تو آسمون و هر لحظه هم از زمین دورتر میشدم  آسمون بزرگ تر میشد و زمین کوچکتر اصلا اصلش هم همینه آسمون مهربون تر از زمینِ ، پاک تر از زمینِ .... اصلا آسمون خیلـی بزرگ تر از زمین بود مثل همیشه .....

+باید زندگی کرد ، باید شاد بود و تمام درها رو روی چیزهای منفی بست .... :)) 

+باز هم دلم میخواد برم تو آسمون ، امشب از اُبهت آسمون کلی فریاد کشیدم خیلی خالی شدم .... :)) 

+ چهارشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۴ 3:36

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۵
پَـر یـا

-

_ بد شانسی روی هوا معلقه و باید رو یه نفر بشینه ...... !

_ نوبت من بود ، فقط همین ..... !!

The Shawshank Redemption

" فرانک دارابونت "

+ سه شنبه بیستم مرداد ۱۳۹۴ 1:52

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۴
پَـر یـا

-

+هنوزم تو شب هات اگه ماهو داری         من اون ماهو دادم به تو یادگاری 

:)

+ چهارشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۴ 2:45

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۲
پَـر یـا