ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

-

حالا بشین هی خودتو گول بزن , دلخوش کردی به چی ؟! واقعا چیزی که این همه مدت دلت خوش بود بهش این بود ؟! تازه به خودت اومدی , تازه حالا که فهمیدی , میبینی اینم نمیتونه حالتو عوض کنه آخه بُت ساخته بودی ازش واسه خودت , حالا بشین هِی خودتو گول بزن , آخرش میشه این , خوره میشی میفتی به جون خودتت . . . :|

+عادت دارم به اذیت کردن خودم :|

۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
پَـر یـا

-

لَبهایَم را میخَندیدی
چَشمانَم را میباریدی
دَر رویایَت میچَرخیدَم
آوازَم را میرَقصیدی . . .

+ بعد از مدت ها . . .

+در رویایَت :)

۲۲ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۲
پَـر یـا

-

چِم شد یهو امروز ؟!
آخه من عادت ندارم که تو مجلس گریه کنم . کم پیش میاد . اولش که رفتیم تو نماز خونه مدرسه نشستیم داشتم با بچه ها حرف میزدم . اصن حواسم نبود انگار . بعد که اون خانم اومد تا زیارت عاشورا رو بخونه هنوز انگار حواسم نبود که تو مجلس عزای امام حسین نشستم . فقط آروم نشسته بودم و حرفی هم نمیزدم ولی وقتی که شروع کرد به سلام دادن و دستمو گذاشتم رو سینه م وقتی گفت اگه کربلا نرفتی از ته دلت الان سلام کن نمیدونم چرا یهو اشکم در اومد . انگار هیچ وقت نشد بود اینجوری از ته دلم سلام کنم بهتون . یهو به خودم اومدم و گفتم چه جایی از اینجا بهتر ؟ چه روزی از امروز بهتر ؟ انگار این مجلس میتونه یه چیزایی رو تموم کنه . سرمو تکیه دادم به دیوار و فقط به زیارت گوش دادم . وقتی رسیدیم به سجده دوباره اشکم در اومد . دلم میخواست همینجوری رو سجده بمونم و گریه کنم فقط . چقد دور شدم من ؟! از تهِ دلم خواستم امروز خدایا , میشه تموم بشه ؟ چه جایی بهتر از مجلس عزای امام حسین میشه مگه ؟! چه ساعتی قشنگ تر از اون ساعتی که زیارت عاشورا رو میخوندم میشه مگه ؟! خیلی وقت بود اینجوری ننشسته بودم و نخونده بودم , انگار همیشه حواسم پرت بود , ولی امروز حواسم جمعِ جمع بود . جمعِ زیارت بود , جمعِ اسمتون بود , یه آن احساس کردم اگه الان بخوام اگه از تهِ دلم بخوام تو همین مجلس , میشه . مطمئنم میشه ، آقا جان مطمئنم من :))

+ خدایا همه چی رو میسپارم به خودت :))
+ یا امام حسین (ع)

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۰
پَـر یـا
+ هَرکَس بِه خان و مانی دارنَد مِهرَبانی           ,           مَن مِهرَبان نَدارم نامِهربَانِ مَن کوُ ؟!


۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۶
پَـر یـا

-

دلم گرفت  -_-

۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
پَـر یـا

-

یه چیزایی خیلی سخته فک کنم ، مثلا یه چیزایی رو بفهمی ولی نشه که بگی میفهمی ، مثلا از یه چیزایی خبر داشته باشی ولی نشه که بگی خبر داری مثلا ،
ببین من یه مدتِ طولانی ای که اینجوری شدم. خب نمیشه که همه چیز برام ثابت باشه ، البته میدونم که نمیشه ثابت باشه همه چیز و امکان نداره ولی خب نه دیگه اینقدر کوتاه . نمیدونم حرفم قابلِ درک هست یا نه ، مثلا یه هفته همه چیز به نهایت خودش قشنگ میشه برات ولی خب ثابت نمیمونه که . اصلا نباید هم ثابت بمونه ولی لااقل یکم طولانی تر ، یکم مهربون تر ، بعد در عرضِ یه هفته کاملا انگار خراب میشه و این خرابی باید به نهایتش برسه و واقعا احساس خسته شدن بکنی ازش . تا بیاد درست شه .
چرا نمیشه چیزایی که دوست داریم برامون ثابت بمونن خب ؟ اصلا قبول ثابت هم نمونن ولی اینقدرم کوتاه نباشن خب ، بی انصافی عه که ,
یه تیکه از متنِ بزرگ علوی تو کتاب چشمهایش رو خوندم که همین یه تیکه همه حرفاست انگار ، میگه که : " بعضی چیزها را نمی‌شود گفت ,بعضی چیزها را احساس می‌کنید رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند , اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست , مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست، اما آن روح , آن چیزی که دل شما را می‌فشارد , در آن نیست "
مشکل اینه میترسی بگی . به قول این متن بعد از گفتنش بی رنگ و جلاست ولی رگ وپیِ تو رو تو درون خودت داره میکَنه .  خب حالا جدا از بی رنگ و جلا بودنش بعد از گفتن . با اون ترس باید چی کار کنی  . یهو به خودت میای میبینی همونکه میترسیدی بگی رو یکی دیگ اومد گفت و تازه میفهمی ترست بی مورد بود . ولی خب چه فایده , فقط داره اذیتت میکنه :)

+کاش زودتر تموم شه , قشنگ تموم شه , خوب تموم شه , میشه ؟؟!
۱ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
پَـر یـا