یه چیزایی خیلی سخته فک کنم ، مثلا یه چیزایی رو بفهمی ولی نشه که بگی میفهمی ، مثلا از یه چیزایی خبر داشته باشی ولی نشه که بگی خبر داری مثلا ،
ببین من یه مدتِ طولانی ای که اینجوری شدم. خب نمیشه که همه چیز برام ثابت باشه ، البته میدونم که نمیشه ثابت باشه همه چیز و امکان نداره ولی خب نه دیگه اینقدر کوتاه . نمیدونم حرفم قابلِ درک هست یا نه ، مثلا یه هفته همه چیز به نهایت خودش قشنگ میشه برات ولی خب ثابت نمیمونه که . اصلا نباید هم ثابت بمونه ولی لااقل یکم طولانی تر ، یکم مهربون تر ، بعد در عرضِ یه هفته کاملا انگار خراب میشه و این خرابی باید به نهایتش برسه و واقعا احساس خسته شدن بکنی ازش . تا بیاد درست شه .
چرا نمیشه چیزایی که دوست داریم برامون ثابت بمونن خب ؟ اصلا قبول ثابت هم نمونن ولی اینقدرم کوتاه نباشن خب ، بی انصافی عه که ,
یه تیکه از متنِ بزرگ علوی تو کتاب چشمهایش رو خوندم که همین یه تیکه همه حرفاست انگار ، میگه که : " بعضی چیزها را نمیشود گفت ,بعضی چیزها را احساس میکنید رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند , اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست , مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست، اما آن روح , آن چیزی که دل شما را میفشارد , در آن نیست "
مشکل اینه میترسی بگی . به قول این متن بعد از گفتنش بی رنگ و جلاست ولی رگ وپیِ تو رو تو درون خودت داره میکَنه . خب حالا جدا از بی رنگ و جلا بودنش بعد از گفتن . با اون ترس باید چی کار کنی . یهو به خودت میای میبینی همونکه میترسیدی بگی رو یکی دیگ اومد گفت و تازه میفهمی ترست بی مورد بود . ولی خب چه فایده , فقط داره اذیتت میکنه :)
+کاش زودتر تموم شه , قشنگ تموم شه , خوب تموم شه , میشه ؟؟!