ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

-

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ
خودش گفت که بازم باهام کار داره , گفت سه شنبه بیا , سه شنبه پیشِ خودم میگفتم که چی بگم , که اون چی بگه , شاید راهی , حرفی . . .
اما نبود , رفتم اما نبود , خب آدم وقتی واسه خودش یه چیزایی رو میچینه بعد که نمیشه نا امید که نه ولی یه جوری میشه , گفتم عیب نداره شنبه میرم , امروز دیدمش گفت بیا همین امروز بیا , بازم رفتم ولی نبود , گفتن کار داشته و رفته , بازم به این فکر میکردم قبلش که ادامه بدم , تا شاید باز راهی , حرفی , چیزی بگه , ولی امروزم نشد , حالا تو فکرِ فردام که فردا برم ,خدا کنه فردا باشه , و وقتی هم که رفتم هنوز نرفته باشه , درِ اتاقشو که زدم باز شه , و باز هم قفل نباشه , اگه فردا عم نشه که , خب نمیخوام که نشه , حالا که اومدم توش , حالا که دارم میگم بزار بگم , نزار که نصفه بمونه , ولی اگه فردا هم برم نباشه , نشه , بازم نا امید بر گردم و از پله ها بیام پایین , شاید دیگه نرم , اصن بی خیال شم , شاید بگم من که خواستم برم , خواستم تموم شه , ولی نشد , بازم نشد , میدونم مسخرست اما آخه سه _ چهار بار خواستم برم اما هر بار نشد , میدونی ؟! نا امید که نه , ولی آدم یجوری میشه , میاد میشینه پیش خودش ، میگه اصن ولش کن :)


۹۵/۱۲/۱۵
پَـر یـا