ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

-

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۳ ب.ظ
واقعا حوصله ندارم , خیلی بیشتر از ماهِ قبل , دو ماهِ قبل , یه سالِ قبل .
حوصله یِ چیزایی که دوسشون داشتم و دارم هم حتی ندارم . حوصله یِ خودم که از همه بیشتر از خودم خستَم .
یه وقتی دلم نمیخواست این روزا تموم بشن , دلم نمیخواست سالِ بعد بشه دیگه مدرسه نرم , ولی واقعا الان دلم میخواد بره بگذره ,از چیزایِ اذیت کننده رد شم , اونروز مهناز گفت هوا چه جورِ بدی عه , انگار تو  برزخ گیر کرده نه افتابی میشه نه میباره , گفتم عینِ منه و خندیدیم ولی واقعا عینِ من عه , منی که شدیدا خسته کنندست , منی که اون یکی دوتا دلخوشیام هم دارن کم رنگ میشن , هنوز هست ولی انگار دیگه منم ک نمیتونم دلخوش کنم بهش , منم که تا میام مثلِ قبل ها دلخخوش کنم بهش نمیتونم دیگه چون میدونم همیشه نیست واسم , همین باعث میشه که تو اون لحظه هم ازش لذت نبرم , منم عینِ هوام همون هوایی که نه میباره نه افتابی میشه , منم که نه دلمو میزنم به دریا که همه چی رو تموم کنم , نه آفتابی میشم , اونقدری هنوز ناامید نشدم که دل بکنم , اونقدری هم امیدوار نیستم که هنوز بهش دلخوش باشم , موضوع سرِ درس نیست , ربطی به امید داشتن یا نداشتن به کنکور نداره هر چند اون جدا خودش یه برزخه , ولی حرفم الان سرِ یه چیزِ دیگست , یه چیزِ دیگه که اگه از برزخ دراد ممیتونه چنتا چیزِ دیگه رو هم از برزخ دربیاره , یه چیزی دیگه که الان دو راهی عه , گیر کردم این وسط , به خدا گیر کردم , اینجوری آخه نمیشه رفت جلو , عینِ همون هوام که بغض دارم ولی نمیتونم ببارم , راه ِ آفتابی شدنشم پیدا نمیکنم , به خدا پیدا نمیکنم , نمیخوام دلخوشیام رو از دست بدم , دوست ندارم این روزا رو , هر چقدر میخوام بیشتر بی خیالش بشم نمیشه , بیشتر بدم میاد , هرچقدر بیشتر بخندم بهش , بیشتر بدم میاد , برای اولین باره که دارم میگم این جمله رو ولی میگم شاید اولین و اخرین بار باشه که مینویسمش ولی الان مینویسم . مینویسم ک " واقعا خوب نیستم " , واقعا گیر کردم تو خودم , واقعا خستَم , کاش تموم بشه .


+ من اونقدر خسته و بی حوصله ام که باشه شما حرفِ بعدیتَم قبول عه , هر چیزی که میگی قبوله :)

+ این روزا دارَن بد میگذرن

۹۵/۱۰/۰۲
پَـر یـا