ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

-

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ
نگرانم . . .

این نگرانم رو پریشب نوشتم , پریشب که میگفتم نکنه چیزی که خانم "ب" گفت راست باشه , با پرسیدن یه سوال که اصلا هم مهم نبود خانم "ب" یه چیزی گفت که دوتامون زدیم زیرِ خنده . چیزِ خنده داری نبود اما نمیدونم چرا دوتامون داشتیم میخندیدم , و بینِ همین خنده ها برگشت گفت خودتم میدونی , ولی خودتم میدونی که اینه , گفتم بهش تا الان اینجوری بهش نگاه نکردم و من خوبم , گفت وقتی پاچوندمت و دوباره از نو چیدمت میفهمی , ولی من بازم قبول ندارم , فکرمو درگیر کرد حرفش که نکنه راست میگه , اما مهم نیست , در مقابلِ چیزایِ دیگه این موضوع اصلا مهم نیست , هر چیزیم که باشه میدونم که اینجوری نمیمونه , سه چهار دیقه بیشتر پیشش نبودم اما انگار من گفتم ف اون رفت فرحزاد و برگشت , شایدم نه , نمیدونم , نمیخوامم بهش فکر کنم , چون مهم نیست برام :)


+ میتَرسَم ,
نه فقط برای این , که گفتم این دیگه مهم نیست برام , من برایِ همه چیزایِ دیگه ای که اطرافمه میترسَم .

۹۵/۰۹/۰۹
پَـر یـا