ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

-

چِم شد یهو امروز ؟!
آخه من عادت ندارم که تو مجلس گریه کنم . کم پیش میاد . اولش که رفتیم تو نماز خونه مدرسه نشستیم داشتم با بچه ها حرف میزدم . اصن حواسم نبود انگار . بعد که اون خانم اومد تا زیارت عاشورا رو بخونه هنوز انگار حواسم نبود که تو مجلس عزای امام حسین نشستم . فقط آروم نشسته بودم و حرفی هم نمیزدم ولی وقتی که شروع کرد به سلام دادن و دستمو گذاشتم رو سینه م وقتی گفت اگه کربلا نرفتی از ته دلت الان سلام کن نمیدونم چرا یهو اشکم در اومد . انگار هیچ وقت نشد بود اینجوری از ته دلم سلام کنم بهتون . یهو به خودم اومدم و گفتم چه جایی از اینجا بهتر ؟ چه روزی از امروز بهتر ؟ انگار این مجلس میتونه یه چیزایی رو تموم کنه . سرمو تکیه دادم به دیوار و فقط به زیارت گوش دادم . وقتی رسیدیم به سجده دوباره اشکم در اومد . دلم میخواست همینجوری رو سجده بمونم و گریه کنم فقط . چقد دور شدم من ؟! از تهِ دلم خواستم امروز خدایا , میشه تموم بشه ؟ چه جایی بهتر از مجلس عزای امام حسین میشه مگه ؟! چه ساعتی قشنگ تر از اون ساعتی که زیارت عاشورا رو میخوندم میشه مگه ؟! خیلی وقت بود اینجوری ننشسته بودم و نخونده بودم , انگار همیشه حواسم پرت بود , ولی امروز حواسم جمعِ جمع بود . جمعِ زیارت بود , جمعِ اسمتون بود , یه آن احساس کردم اگه الان بخوام اگه از تهِ دلم بخوام تو همین مجلس , میشه . مطمئنم میشه ، آقا جان مطمئنم من :))

+ خدایا همه چی رو میسپارم به خودت :))
+ یا امام حسین (ع)

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۰
پَـر یـا
+ هَرکَس بِه خان و مانی دارنَد مِهرَبانی           ,           مَن مِهرَبان نَدارم نامِهربَانِ مَن کوُ ؟!


۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۶
پَـر یـا

-

دلم گرفت  -_-

۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
پَـر یـا

-

یه چیزایی خیلی سخته فک کنم ، مثلا یه چیزایی رو بفهمی ولی نشه که بگی میفهمی ، مثلا از یه چیزایی خبر داشته باشی ولی نشه که بگی خبر داری مثلا ،
ببین من یه مدتِ طولانی ای که اینجوری شدم. خب نمیشه که همه چیز برام ثابت باشه ، البته میدونم که نمیشه ثابت باشه همه چیز و امکان نداره ولی خب نه دیگه اینقدر کوتاه . نمیدونم حرفم قابلِ درک هست یا نه ، مثلا یه هفته همه چیز به نهایت خودش قشنگ میشه برات ولی خب ثابت نمیمونه که . اصلا نباید هم ثابت بمونه ولی لااقل یکم طولانی تر ، یکم مهربون تر ، بعد در عرضِ یه هفته کاملا انگار خراب میشه و این خرابی باید به نهایتش برسه و واقعا احساس خسته شدن بکنی ازش . تا بیاد درست شه .
چرا نمیشه چیزایی که دوست داریم برامون ثابت بمونن خب ؟ اصلا قبول ثابت هم نمونن ولی اینقدرم کوتاه نباشن خب ، بی انصافی عه که ,
یه تیکه از متنِ بزرگ علوی تو کتاب چشمهایش رو خوندم که همین یه تیکه همه حرفاست انگار ، میگه که : " بعضی چیزها را نمی‌شود گفت ,بعضی چیزها را احساس می‌کنید رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند , اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست , مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست، اما آن روح , آن چیزی که دل شما را می‌فشارد , در آن نیست "
مشکل اینه میترسی بگی . به قول این متن بعد از گفتنش بی رنگ و جلاست ولی رگ وپیِ تو رو تو درون خودت داره میکَنه .  خب حالا جدا از بی رنگ و جلا بودنش بعد از گفتن . با اون ترس باید چی کار کنی  . یهو به خودت میای میبینی همونکه میترسیدی بگی رو یکی دیگ اومد گفت و تازه میفهمی ترست بی مورد بود . ولی خب چه فایده , فقط داره اذیتت میکنه :)

+کاش زودتر تموم شه , قشنگ تموم شه , خوب تموم شه , میشه ؟؟!
۱ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
پَـر یـا

-

خب اصلا من یادم رفت , من دور شدم
تو چرا گذاشتی دور بشم خدایا ؟!

+ گیر کردم , میترسم , انگار من عادت دارم جلو جلو واسه هر چیزی عزا بگیرم , چقدر بد عه واقعا !  :(

+وقتی مغز بسته باشه نمیتونی فکر کنی , اونم من که کلا فکر نکنم زندگیم جلو نمیره , انگار مغزم بسته شده , داره میترکه . -__-
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۴
پَـر یـا

-

داری غرق میشی ، خودتم خوب میدونی داری تو این مرداب غرق میشی ولی نه صدا میکنی که کمک بخوای ، نه تلاشی میکنی ، خب میدونی ، میخوای تلاش کنی ولی میترسی . همیشه ترسیدی و بعد از این که ترست تموم شد افسوسشم خوردی با این که میدونی پشیمون میشی ولی نمیخوای تمومش کنی، نمیخوای بهش فکر کنی تا بعدا راحت خط بزنیشو و بندازیش تو سطل آشغال . چون میترسی ، همیشه ترسیدی . باید یه جایی بتونی تمومش کنی . خب اگه سه ماه پیش تونستی راحت بشی از اون یکی به خاطر تلاش خودت نبود تازه به خاطر فراموشیت هم نبود . اونم فقط به خاطر ترس بود ترس از یه چیز دیگه که اومد جاشو گرفت و باعث شد که فعلا بی خیال اون ترس قبلی بشی اگه بازم بخواد یه ترس دیگه شروع بشه چی ؟! بازم میخوای کفش عوض کنی؟! بازم میخوای این راه مسخره لعنتی رو بری و کفشتو عوض کنی ؟! این کفش عوض کردن همون عوض شدن ترس هات عه . نزار اینم تموم بشه در صورتی ک یه ترس دیگه بخواد جاشو بگیره . مثل سه ماه پیش یا شش ماه پیش 
خب لعنتی یه کاری کن تموم شه کلا ولی نه اینجوری ://

+گوینده خودم ، مخاطب خودم . تنها مشکل عملی شدنشه و مهمترینش و همینه که هنوز نشده . . . :(
۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۸
پَـر یـا

-

میخوام برگردم بلاگفا :/
مثلا پنج ماه پیش تقریبا این تصمیمو گرفتم و هی امروز فردا کردم ولی نرفتم :/
از شلوغی اعصابم خورد میشه فکر این که الان دو تا وب دیگه تو بلاگفا هست و این بیانی و یکی دیگهم بسازم شلوغ میشه ^ــ^
باید یه سری مطالبمو انتقال بدم یکی از وب ها رم حذف کنم از اونجایی که فکر میکنم برای این کار وقت و حوصله میخوام و الان ندارم اینه که هنوز نرفتم ولی میرم تا چن وقت دیگه :))


+امروز 22 مرداد بود :))
+تولد_طوری :))
+رفیقام خیلی خوشحالم کردن , چند ساعت با هم بودیم ولی ای کاش بیشتر هم میشد :))
+قدرِ روزهای خوب و آدمای خوب رو بدونیم :)
۶ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۷
پَـر یـا

-

سَرم خیلی شلوغه ولی از پسِ هیشکدومشون نمیتونم بر بیام . . .
هر روزم عینِ همه , اینروزا بیشترین چیزی که باهامه اعصابم خوردیه . اعصابه خراب . پس کِی میخواد تموم شه این لعنتی ها ؟!
کاش میشد یه چیزایی رو بگم 
طبق معمول بیخیال :):
۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۲
پَـر یـا

-

تموم شد , واقعا باورش برام سخته اما بعد از شش ماه یا شایدم بیشتر اون چرتیات تموم شد ,
فقط نمیدونم چرا به جای این که کامل تموم شه همیشه تموم شدنش با اینه که یه چیزِ دیگه ای جاشو بگیره , یه چیزِ مسخره تر یا یه چیزِ وحشتناک تر , یا همون یه چیز هجویات و چرتیات تر ...
الان که پستایِ قبلمو نگاه میکردم دیدم دربارشون کم ننوشته بودم , همین که باید تموم شه , چیزایی که ذره ذره مغز میخورَن , حالا چی ؟!
حالا که تموم شد اما بهتر نشد , یه چیز دیگه جاشو گرفت که باعث شد الان اون چرتیات از ذهنم کم رنگ تر بشه ولی ای کاش میشد دیگه کامل نباشه , کامل تموم بشه یه چیز دیگه ای بازم جاشو نگیره , آخه میترسم یه روزی بشه که همین چیزایی که الان کاملا کم رنگ َن بخواد پر رنگ بشه و جاشونو بگیره . خیلی َبد میشه ... دقیقا مثلِ این میمونه که تو داری یه راهی رو میری که نباید بری , که دوست نداری بری , برای این که از این راه خلاص بشی باید این راه تموم شه , اگه تموم شدنی نیست پس دیگه نباید ادامه بدیش اما بدیش اینه که مجبور میشی بازم همون راهُ بری ولی با یه کفشِ دیگه ... یا باید وایسَم و دیگه نرم , یا باید تمومش کنم , اما مشکلِ من اینه که " هِی دارم کفش عوض میکنم  " :|

+ استادِ مولانا که خورشید است , هفت آسمان را هیچ میدیدست . . .

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۹
پَـر یـا

-

چقدر امروز روزِ بدیه,

اگه قرار باشه بعد ها امروز یادم بیاد جز دلتنگی و تنهایی چیز ِ دیگه ای ازش یادم نمیاد

بعضی وقتا با بند بندِ وجودت یه چیزی رو لمس میکنی , امروز اینجوری بود , دلم از صبح تا حالا یه لحظه آروم نگرفت

خدایا خودت میدونی ....

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۹
پَـر یـا

-

بچه هایِ کوچیکو دیدین تا یه چیزی رو میبینن که به دلشون میشینه که خوششون میاد و احساس میکنن که دوسش دارن حاضرن هر کاری بکنن تا اونو به دست بیارن ؟ پا میکوبن , لجبازی میکنن , گریه میکنن تا مثلا مامانش اون عروسک ِ پشت ویترینو که با تمام وجود اون بچه میخواد رو بگیره وقتی به دستش میاره انگار دنیا رو بهش دادن , تمام قشنگیا و امید و ارزو هاش خلاصه میشه تو همون عروسکِ لباس صورتیِ پشتِ ویترین که حالا به دستش آورده ... که با تمامِ وجود دوسش داره و همه جا اونو با خودش میبره , ولی اگه به دستش نیاره ........
الان واسه چیزایی که دلت میخوادشون,دیگه نمیشه پا کوبید , نمیشه لجبازی کرد , نمیشه گریه کرد , فقط شاید بتونی یه وقتی توی شادیات موقعی دست زدنات یه لحظه یه آن یادت بیاد اون چیزی رو که میخوای و نمیشه اون چیزی رو که دوست داری , اون چیزی رو که به دلت قولشو دادی ولی نمیشه ولی نمیتونی کاری بکنی , دیگه کسی نیست که برات به دستش بیاره و تو با تمام وجودت خوشحال بشی , فقط خودتی و خودت , خودت باید به دستش بیاری , یه همچین وقتایی تو اون یه لحظه وقتی که دوباره اومد جلوی چشمت , اومد تو ذهنت وقتی دلت قنج رفت براش فقط میتونی عینِ یه بچه ای که عروسکشو گم کرده و دیگه پیداش نمیکنه آروم بگیری و بشینی اون کنار , میخوای به دستش بیاری ولی نمیشه ولی نمیتونی , این همون ترسه همون که از ترس خیلی چیز ها رو نگفتی یا نکردی ...
تا کی ؟! تا کی میتونی ادامه بدی و ساکت باشی و حرفی نزنی و یه دفعه دست از دست زدن و خندیدن بکشی و عجیب فرو بری تو فکر ؟!
یه دفعه دلت بگیره و قنج بره براش ؟! تا که میتونی ؟! تا کی میتونم ؟! تا کی میتونم کاری نکنم ؟!

چند سالِ دیگه که یادش بیفتم چه جوری جوابِ دل ِ خودم رو باید بدم که چیزایی که حقشون بود رو داشته باشه , دوست داشته باشه و به دست بیاره رو از ترسش نادیده گرفت , کنار گذاشت و فقط بهشون فکر کرد ؟!
تا کِی مییتونم به دلم بدهکار باشم ؟! تا کِی میتونی به دلت بدهکار باشی ؟!
من این روز ها رو عجیب به دلم بدهکار میمونم , مطمئنم ... -_-

+مَن در پیِ خویشم به تو بر میخورم اما , آن سان شده ام گُم که به مَن دسترسی نیست . . .  "هوشنگ_ابتهاج"

+غم هم اگر باشی , بی شک خواستنی ترین غمِ منی . . . "ماجان"


۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۵
پَـر یـا

-

+ یادَم میمونه .... !

۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۰
پَـر یـا

-

یه جور خستگی هایی هم هست که با خوابیدن بیرون نمیره . تو حتی اگه یک روز تمام هم بخوابی در نمیره این خستگی ، تازه گاهی اوقات انگار خسته ترم میشی ، این برای ِ وقتیه که مغزت خسته ست
من حاضرم تمام بدنم و وجودم خسته باشه اما مغزم خسته نباشه , میفهمی ؟!

+ بعضی چیزا هست که باید کنار بذاری , شاید خودت به بَد بودنشون پی نبری ولی حتما یه کسی اون بیرون هست که به عمقِ فاجعه پی میبره ..

+ یادم باشه یه روزی یه جایی حتما بهت بگم که " چه بی رحمانه زیبایی " ....
                                                                                                                                  همین
 
۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
پَـر یـا

-

بعضی وقتا از تَرس یه کارایی رو انجام نمیدیم یا یه حرفایی رو نمیزنیم که شاید اگه بزنیم بهتر باشه , اصلا خودِ من خیلی از کارا رو و حرفا رو نزدم هیچ وقت چون میترسیدَم , میترسیدم که قبولِش نکنن , از واکنش بعدِش میترسیدم که مثلا بعدش قراره چی بشه و اگه اونجوری که فکر میکنم نَشه چی ؟! این باعِث شد بعضی کار ها رو انجام ندم که شاید اگه انجام میدادم بهتر بود , یا بعضی حرفا رو نزنم که شایَد اگه میزدم بهتر بود و یا این که خودم رو از زدن یه حرفی که دوست داشتم تو هم بشنَوی محروم کنم چون میترسیدم از اون عکس العَمل بعدش و من هیچ وقت اون حرف رو نزدم و اون کار رو انجام ندادم , بعضی وقتا که اینجوری میشه اگه خیلی مُصَمم باشم تو انجام دادنش یا زدن اون حَرف و دیگه نتونم با خودم کنار بیام کلی با خودم کلنجار میرَم و بالاخره با ترس و لرز انجامش میدَم و میگم ولی یه ترسی تو وجودم هست , ترس چی ؟! ترسِ اینکه اونچیزی که فکر میکنم نَشه , ترس این که قبول نکنی ، قبول نکنن , ... اصلا به قول " الف " این دقیقا همون ترسِ " پس زده شدنِ " که تو وجود خیلیامون هست , از ترس پَس زده شدن نگفتم چیزایی که باید میگفتم و نکردم کارایی رو که باید میکردم , اینم یکی از همون ترسایی که خیلی وقته تو وجودمه شاید از وقتی که یادمه ولی هیچ وقت نخواستم جِدیش بگیرم یا بِهش فکر کنم , ولی نشد , استرسی که اون اتفاق بِهم داد دوباره یادم انداخت که من هنوزَم میترسم ...


+ تَرس واقعی نیست . تنها جایی که ترس میتونه توش لونه کنه داخلِ افکارِ ما از آینده ست . ترس محصولِ تخیلاتِ ماست که باعث میشن از چیزایی بترسیم که وجود ندارن و ممکنه که هیچ وقت هم وجود نداشته باشن . این تقریبا جنونه , حالا منظورمو بد برداشت نکنی ، خطر خیلی واقعیه ولی ترس یه انتخابه ... " یه قسمت از دیالوگِ فیلمِ after earth "

۲ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۶
پَـر یـا

-

میدانی

اصلا به قولِ نیکی فیروز کوهی " نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند "


۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۵
پَـر یـا

کُردها واژه‌هایِ مُحَبت آمیزِ زیادی دارند، بیشتَر از هر واژه یِ دیگری به یارشان، دِلبرشان، به عشقشان "شیرین‌" می‌گویند، به زیباترین شکلِ ممکن، به جاِی "عزیزَم" یا "عشقَم"، کسی را که دوست دارند "شیرینَم" صدا می‌کنند ، یعنی تمامِ معانیِ عاشقانه در یک واژه جمع می‌شوند، مثل ابری که تمام ِ باران‌هایِ خُنک را در خودش جمع کرده باشد، آن وقت می‌رسند به او، به او می‌گویند "شیرینَم" و اَبر درست بالایِ سرِ شیرین می‎بارد ...

" روژان سرّی "  



۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۶
پَـر یـا

-

میترسم , خیلی میترسم ....
تصمیم گرفتم که بالاخره برم و حسابی با " آ ف " حرف بزنم ... بهش بگم حالا الان چی کار کنم ... من چی کار کنم با این چیزایی که ذره ذره دارَن مغز میخورن ؟!
چی کار کنم که دو روز دیگه که تموم شد , اگه تونستم درستش کنم دیگ دیر نشده باشه ... وقتی نباشه که دیگه نشه گفت جبران میکنم ...

داره دیر میشه .. باید یه کاری کنم ولی چی کار ؟!


۳ نظر ۱۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۵
پَـر یـا

-

امروز چه دِلتنگم , خاکستَری ام انگار , هم خاطِره یِ زنبق , یک لحظه پَس از رگبار
امروز چه دلتنگم , از جنسِ تکاپویِ مصنوعیِ فواره بر حاشیه یِ تکرار
امروز چه دلتنگم , مبهوت و کبود و گَس , بر حضورِ مجروحَم , چه فاخته , چه کَرکس ، چه سرخِ خیابان و چه قهوه ای ِ کوچه
شکلِ سایه یِ ابرَم , بودنی سیاه و بَس ...
آه ای منِ جان خسته ! عصیانِ فروخفته ، انفجارِ پنهان و افسانه ی ناگفته !
امروز که دلتنگم , ناگهانه طغیان کن , شهرِ بهت و بهتان را به حادثه مهمان کن ... امروز چه دلتنگم !!

۰ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۷
پَـر یـا

-

_ جدیدا خیلی شکّاک شدی !
_ من ؟!
_ آره انگار به همه چیز شک داری ...
_ شاید آره , میدونی من حتّی به 5 دقیقه پیشِ خودمَم شَک دارم .. !!


+ در مَن انگار صدایی گُم شده است ...

+ نمیشود که تو باشی و من عاشقِ تو نباشم .....
                                                                     " نادر ابراهیمی "
۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۴
پَـر یـا

-

میگه " ف " گفته که ما باید به کمال برسیم ... میدونی کمال کجاست ؟ کمال فقط این نیست که تو نمازهاتو همیشه بخونی و روزه بگیری و یا حالا خیلی چیزای دیگه , کمال اینه که تو از جایگاهی که داری راضی باشی , از کاری که میکنی راضی باشی ....
ما واقعا باید به کمال برسیم ولی میدونی چه جوری ؟!

"سخت می گیری...
دنیا را سخت می گیری. آسان تر با آن تا کن تا مهربان تر شود. این همه مانع را خودت از اقصی نقاط دنیا جمع می کنی، می چینی سر راهت تا خیالت راحت باشد که هفت خوان رستم را عبور کرده ای و زندگی آسانی نداشته ای. همه مان یاد گرفته ایم که تبهکار و بدذاتیم. این چیز دیگری است از نوع خاص ترش که کلهء تو را پر کرده از ابداع روش هایی برای تنبیه خودت .... " پری فراموشی _ فرشته احمدی "

این نوشته رو قبولش دارم همون شب که " ا " برام فرستاد قبولش کردم ... چرا داریم همه چیز رو انقدر سخت میکنم .. نمیگم همه چیز خیلی راحته , نه راحت نیست اما همه ی این دنیا هم بد نیست .. همه چیزایی که ما میبینم شاید انقدر ها هم سخت نباشه ....
همیشه میگفت  " زندگی زیباست " اعصابم خورد شده بود از دستش بهش گفتم بس کن چرا همیشه اینو میگی ؟! زندگی زیبا نیست لااقل همیشه زیبا نیست .. برگشت گفت پریا قشنگیِ زندگی به همینه که همیشه زیبا نیست ...
ما باید با خودمون کنار بیایم .. میدونی ما دیوونه شدیم .. هممون ... از یه جایی بود فهمیدم که دلخوشی و دوست داشتن چقدر خوبه ... شروع کردم به گفتن این که " باید شاد بود و زندگی کرد و همه در ها رو روی چیزهای منفی بست "

_ میگه : من یاد گرفتم که حتی تو چیز هایی که اصلا قشنگ نیست دلخوشی و چیزای قشنگ پیدا کنم .... :))

+ یه چیزایی باید یه جاهایی تموم بشن ... اگه تو تا الان یه کاری رو دائما انجام دادی دلیل نمیشه که درسته ... بالاخره یه جایی باید بیای به خودت ببینی واقعا باید چی کار کنی , میدونی اونروز نباید دیر بشه , آخه تا کجا ؟! تا کی ؟!

گفتم بهترین جمله ای که پیدا کردم این بود که بگم " من خودمو گم کردم " بالاخره باید پیدا کنم .. اصلا باید اونقدر بگردم تا ببینم کجا جا گذاشتمش .. هیچ جای دیگه ای جز همون جایی که جا مونده نمیشه پیداش کرد ...

++ هنوزم چیزای قشنگی هست که بشه بهشون دل بست , هنوزم چیزایی هستن که تو رو از دوست داشتنشون پشیمون نکنن ...

۲ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
پَـر یـا