ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

ســلــولِ بـی مـــرز

وقتی ازم دوری از سایه میترسم .....

-

دختر جان یکی از ویزگی های حافظه ی خوب اینه که چیز های بی اهمیت رو فراموش کنه ... آره واقعا فراموش کنه ... :))

+ یادمه میگفتم که باید شاد بود و زندگی کرد .... میخوام بازم بگم :)

۳ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
پَـر یـا

-

امشب فهمیدم که تو این موضوع چقدر عوض شدم .... چقدر آروم شدم (البته صرفا تو این یه موضوع ) ...
فکر کنم حرفای تابستونم به خودم جواب داده تلاشای تابستونم برای این موضوع ...
یعنی خنثی شدنم و بی تفاوت شدنم تو این موضوع خوبه ؟
راستی من خنثی شدم یا سنگ ؟!!

+ سنگ شدن بده نه ؟!
۲ نظر ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۱
پَـر یـا

-

این کاملا اشتباهه ... خودمم میدونم ها ... میخوام فراموشش کنم
ولی چرا هر چی میکنم نمیشه ؟؟؟ اصلا شده نا خود آگاه... یعنی چی ؟ یعنی این که دست خودم نیست دست خودم بود که تا الان صد بار با خاک یکسانش کرده بودم آخه اصلا چرا نباید دست خودم باشه ... خیلی مسخرست .. خیلی ....

+ خدایا خودت یه فکری به حالم کن ... مرسی
+ نمیخوام برام بشه یه عادت که صرفا از سر عادت بعد ها انجامش بدم ... خب این خیلی بده
+ دارم فکر میکنم من آدم کم صبری نیستم ... فکر کنم اتفاقا خیلی صبورم
+ دوست دارم این دو تا کلمه رو " تموم ، شد " ... یعنی تموم میشه ؟!
۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۶
پَـر یـا

-

بعضی وقتا باید به یه سری چیزا بگی تروخدا بیا به همون چیزایی که نیستن ...
بعدشم به بعضی از اون چیزایی که هستن (چیزایی که اذیتت میکنن و مغزتو از کار میندازن) بگی تروخدا برو ... دست از سرم بردار ، حالا مگه میره نمیره که ... نمیره .... آی چرا نمیره ... :((
یه وقتایی هم یه چیزایی هستن باید بگی تروخدا بمون ... نری یه وقتا .. فقط بمون ...همینجوری که هستی بمون ... عوض نشو ... خدا کنه بمونه ...



+ دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست ، کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست ... " وحشی بافقی "
+باز میشه این در ، صبح میشه این شب صبر داشته باش ...

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۷
پَـر یـا

-



آمده بودم تو را پیدا کنم
سبز آبیِ کبود !
کار دیگری در این دنیا نداشتم
مگر نه این که سال ها
ستاره رصد میکنند
عمر و جانشان را میگذارند
و ستاره ای میشود : ب 612 ؟
خیال کن ستاره من نیستی
نفس بکش
سوسو بزن
بخند و باش
من که میدانم ستاره منی ...
                                                   " عباس معروفی "


۴ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
پَـر یـا

-

گفتند چرا سنگ ؟!
گفتیم مگر در آن صبح غریب اولین نقش ها و کلمات را اجداد بیابانگردمان بر سر سنگ ها نتراشیدند ؟!
مگر کافی نیست که نانمان هنوز از زیرِ سنگ ها بیرون می آید و
ناممان شتابان میرود که بر سنگ نوشته شود ؟!
سنگمان را کسی به سینه نزد و سرمان تا به ســنــگـــ نخورد آدم نشدیم ....

+ از سنگ شدی ؟!
+ ....
۱ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۰
پَـر یـا

-

ای کاش میشد خیلی چیز ها رو بگیری دست خودت ... یعنی اختیارشو داشتی ....
مثلا میتونستی درِ مغزت رو ببندی ... رو همون چیزی که عذابت میده .. :|

نمیشه .... میشه ؟!

+ از شهریور این ترس تو وجودم بود ... :((
۲ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۴
پَـر یـا

-

خود سانسوری از بیان حرف ها :( ....  ( به قول یکی از دوستان )

گاهی اوقات ...............

خواستم ادامشو بنویسم ولی نشد ... نتونستم .... فقط میدونم با عقلت سعی میکنی صدای درونتو خفه کنی اما با این کار فقط گوشتو کر میکنی ... صدای درون همچنان هست این رو دلشوره های گاه و بی گاه میگه که هنوز صداش میاد و حتی میخوام این ها رو هم سرکوب کنم ... :(

+ تا همان گاهی اوقات بماند .....
+ خدایا فقط این سر در گمی و حس نفرت رو ازم دور کن ....
+ دلم خیلی تنگ شده .... :((
 " تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد "

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۴
پَـر یـا

-

چنان بریدم از خودم که از هوای تو پُرم
                                                   که با نفس کشیدنم از تو شکست میخورم
ثواب میکنم تویی ، گناه میکنم تویی
                                                   نگاه کن به هر کسی نگاه میکنم تویی

۳ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۳
پَـر یـا

-

فکر کنم راست میگه ... مگه نه ؟!


۱ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۶
پَـر یـا

-

_ نگران نباش ، زمان حلش میکنه
_ زمان هیچی رو حل نمیکنه
_ ولی ...
_ زمان برای حافظه های ضعیف فراموشی میاره ، برای حافظه های قوی ، عادت .... !

" سرهنگ _ پرسپکتیو "


۴ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۹
پَـر یـا

-

من رمز خوشبختی واقعی را یافته ام ... باید حال را دریابی ، نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی . باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی ... مثل کشاورزی ، آدم هم می تواند در یک زمین پهناور بذر بپاشد هم می تواند کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کند و از همان قطعه ی کوچک نهایت استفاده را ببرد ، من هم میخواهم کشت و کارم را به یک قطعه ی زمین کوچک محدود کنم . میخواهم از لحظه لحظه ی عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت می برم . بیشتر مردم زندگی نمی کنند فقط می دوند ، آنها سعی می کنند به هدفی دور و دراز دست بیابند اما در وسط راه چنان از نفس می افتند و خسته می شوند که اصلا مناظر زیبای محیط آرام اطراف خود را نمی بینند و وقتی به خود می آیند که پیر و فرسوده شده اند و دیگر فرقی نمیکند به هدفشان برسند یا نه ... !!

آیا به آزادی اراده عقیده دارید ... ؟! من که دارم بی چون و چرا ... من با فیلسوفانی که فکر میکنند اعمال ما جبری است و از عواملی غیر ارادی ناشی میشود مخالفم و این عقیده را غیر اخلاقی میدانم . اگر این را قبول داشته باشیم نباید کسی را به خاطر کارهایش سرزنش کنیم ، اگر آدم به قضا و قدر معتقد باشد باید دست روی دست بگذارد و بگوید " خواست خدا هرچه باشد همان می شود " و آنقدر سرِ جایش بنشیند تا بمیرد ... من به آزادی اراده و همت برای رسیدن به خواسته هایم اعتقاد کامل دارم ... این اعتقاد کوه را جابه جا میکند ... !
                                                                                                  از کتاب " بابا لنگ دراز _ جین وبستر "

۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۱
پَـر یـا

-


photo by : pariya - f

+ من به معجزه دست ها اعتقاد دارم  .....

۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۷
پَـر یـا

-

یه چند ماهی هست که احساس میکنم همش دارم اشتباه میکنم ... اشتباه پشت اشتباه :|

دلم میخواد الان یه کسی زنگ بزنه و بگه بیا فقط و فقط با هم بخندیم ... اصلا بگه زنگ زدم بخندیم بیا با هم بخندیم ...... :)


+ یه تغییر و تحولی باید ایجاد بشه ... یه سری چیزا هم باید عوض بشه ... میشه ؟

+ فکر کنم همیشه برای هر معلولی یه علتی هست علت ها فقط تو ذهن تو هستن و خودشونو نشون نمیدن بعضی علت ها اصلا انگار بیانشون از قدرت زبان خارجن خیلی علت ها رو نمیشه بیان کرد و گفت برای همینه که وقتی علت یه چیزی رو نمیتونم بیان کنم یا نمیتونیم میگم بی دلیله علت نداره ... اما من مطمئنم علت داره ... مگه نه ؟

+ اصلا تا وقتی که نشستم دارم درس میخونم کلمه ها دائما تو ذهنم رژه میرن حالا که اومدم اینجا انگار همه چی پرید :( ... چرا ؟

+ راستی بالاخره این مهر طولانی تموم شد روزا انگار زود رفتن ولی حالا که فکر میکنم بعد از این همه روز تازه فقط مهر گذشته ....... نمیدونم والا !!

+ دلم میخواد هر چقدر زودتر پاییز تموم شه ..... آبان با ما مهربان باش .. :))

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۹
پَـر یـا

-

+ من از که گویم غیرِ تو در هر چه میبینم تویی        در عینِ بی تکراریت هر بار تو ، هر بار تو

:)


۲ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۵:۲۰
پَـر یـا

-

بعضی چیزا اونقدر خوبن که هیچ وقت خستت نمیکنن .... هیچ وقت انگار برات تکراری نمیشن و هر بار هم آرامش بهت میدن ....


+ میمیرم برای این آهنگ  شب و روز هامو با این میگذرونم نمیدونم چرا برام تکراری نمیشه هر بار که بهش گوش میدم مثل بار اول دوسش دارم :)


+ این پست باید تکمیل بشه .... کامل نیست ... :(

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۴
پَـر یـا

#

+ فقط بدون که دلتنگـتم ..... خیلی دلتنگتم ..... و تو نمیدونی ....


+ لحظه به لحظه هم که میگذره بیشتر میفهمم که چقدر بیشتر دلتنگتم ...... و تو نمیدونی ........



۰ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۹
پَـر یـا

-

تو اول باید خودت باور کنی .... تا خودت باور نکنی و با تمام وجودت بهش ایمان نداشته باشی هیچ کس دیگه ای هم اونو باور نمیکنه ... فقط با حرف زدن نمیشه به این باور رسید این باور رو تو قلبت به وجود بیار ... اگه تو بخوای با گفتن اینو به وجود بیاری اخرش تبدیل میشی به یه ساعتی که همیشه تو یه زمان مشخصی زنگ میزنه تو اونو از حفظ میشی و اون برات میشه یه عادت و این خیلی بده .... اونوقته که داری پیش خودت فقط تکرارش میکنی و نمیفهمی چی میگی فقط داری تکرارش میکنی چون برات شده یه عادت و یه دفعه ای به خودت میای و میبینی که هیچی ازش نفهمیدی و اون هنوز برات یه باور نشده ... اونوقته که کلا قاتی میکنی و میشه اشتباه پشت اشتباه .... پریا اول خودت باور کن ، خودت ....

+ چقدر از بعضی چیزا بدم میاد .... یعنی متنفرم  :|

+ حس سر در گمی و اینکه نفهمی داری چی کار میکنی هم عالمی دارد :(


۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
پَـر یـا

-

نه من نمی ترسم

وقتی ۵ ساله هستم من و از لولو ی توی زیرزمین و جن توی بطری و دیو توی کمد و هیولای زیر تخت خواب نترسون.

چیزهای ترسناکتری هم هست.

وقتی ۱۰ ساله هستم من و از نمره ی کمتر از ۲۰ و اخراج شدن از کلاس و مدرسه و دیکته با ۱۸ تا غلط و جریمه ی نوشتن ۱۸ خط از هر غلط نترسون.

چیزهای ترسناکتری هم هست.

وقتی ۱۴ ساله هستم من و از خیابون و پسرهای ۱۶ ساله ای که با موهای ژل زده و کفش کتونی نایکی و ریش و سبیلی که هنوز هیچ اثری ازش نیست٬ طرفم میان و شماره شون رو بهم می دن نترسون.

چیزهای ترسناک تری هم هست.

وقتی ۱۶ ساله هستم من و از پسرهای ۱۹-۲۰ ساله و مامان باباهای مسافرت رفته و خونه های خالی شون نترسون.

وقتی ۱۸ ساله هستم من و از کتاب تست های رنگ و وارنگ قلمچی و آزمون نفرت انگیز جمعه ها  و سوال های ۴ جوابی و کنکور و دانشگاهی که توش "هیچ خبری نیست" نترسون.

وقتی ۱۹ ساله هستم و پامو تو جایی گذاشتم که روزی فکر می کردم همه ی آینده و زندگیم قراره توش شکل بگیره٬ من و از گرفته شدن کارت دانشجوییم به جرم جلف بودن و رعایت نکردن شئونات اسلامی نترسون.

نه

من

نمی ترسم

من از شب و تاریکی و خیابون های خلوت و نا امنی و جنایت های شهرم نمی ترسم. از راننده تاکسی هایی که شاید هر کردومشون خفاش شبی باشن که ممکنه هر لحظه هوس کنن دستمالشون رو روی دماغ و دهنم بذارن٬ بیهوشم کنن و وقتی چشم هامو باز کردم خودم رو با لباسی که تنم نیست و بدنی پر از زخم٬ تو یک جاده ی متروک ببینم و بفهمم که بهم تجاوز شده.

من از موتور سوارهایی که شاید هرکدومشون قصد کوبیدنم تو دیوار و دزدیدن وسایلم رو داشته باشن نمی ترسم. از مردهای هیز "کمری" سوار که همشون دنبال منشی واسه شرکت خصوصیشون می گردن٬ از پیرزن هایی که همه پسرهای "مهندس" و "چهارشونه" دارن و همیشه و همه جا٬ از دم  در دانشگاه گرفته تا ایستگاه مترو و آرایشگاه٬ دنبال عروس می گردن. از این همه معجون های بدمزه ی لعنتی٬ از این همه نفرین٬ من از این نگاه های گرسنه که قصد بلعیدنم رو داره نمی ترسم.

نه

من

نمی ترسم

تهدیدم نکن. من و از این اسلحه ی لعنتی که به طرفم گرفتی نترسون. چیزهای ترسناکتری هم هست...

من و از اون چیزی که می ترسم بترسون! من و از عشقی که تا دیروز داشتم و امروز ندارم بترسون. من و از این همه نفرتی که وجودم رو گرفته بترسون. من و از "حیوون" شدن انسان ها بترسون.

من از این همه حیوانیت می ترسم.

                                                                                " آنالی اکبری "

۶ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
پَـر یـا

-

من مینویسم ..... من بازهم اینجا میام و مینویسم و نمیذارم هیچ چیزی هم جلوی این اومدن رو بگیره ..... من وبم رو دوست دارم نوشتن توشو دوست دارم حتی در حد سه چهار خط از بعد از گند کاری دوباره بلاگفا کوچ کردم اینجا هنوز هیچی ننوشتم البته یکی دوتا نوشته بودم که بر داشتم فعلا.....هنوز باهاش راه نیفتادم ولی راه میفتم همین الان میخواستم سیستم رو خاموش کنم و برم ولی یاد وبم افتادم بد جوری دلم گرفت دلم براش تنگ شد خیلی ...... من اینجا رو درستش میکنم تنبلی هم میذارم کنار ..... باید درستش کنم ..... اصلا اصلش هم همینه یه سری چیزا رو باید ساخت و تعمییر کرد یه سری چیزا رو باید نابود کرد نابودِ نابود ...... منظورم به همه چیزه ..... همه چیزایی که باید توی زندگی یه ادم ساخته بشن و چیزایی که باید تو زندگیش نابود بشن ......


۳ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۹
پَـر یـا